قصهگو: نوشتهی اچ، اچ، مونرو (H. H. Munro: Saki) معروف به ”ساکی“ (1870 – 1916 میلادی)
بیان شفاهی داستان 1: دانشگاه پیام نور رشتهی مترجمی زبان انگلیسی
ترجمه و کمی تغییر از فرشاد قدیری
قصهگو
بعد از ظهر گرمی بود و داخل کابین قطار نیز هوای دمکردهای داشت. ایستگاه بعدی تمپلکامب بود که حدود یک ساعت طول میکشید تا قطار به آنجا برسد. در داخل کابین یک دختربچه، یک دختر خردسال و یک پسربچه بودند که ظاهراً عمهی آنها نیز همراهشان بود و در گوشهای از کوپه نشسته بود. همچنین پسر جوانی نیز روبروی آن خانم قرار داشت که بنظر میرسید هیچ رابطهای با آنها ندارد. دختربچهها و آن پسر کوچک گوشهای از کوپه را به اِشغال خود درآورده بودند. بچهها و عمهشان بدون وقفه سر و صدا میکردند، درست مانند مگسهایی که هر چقدر هم آنها را به دست پس میزنید، باز هم دوباره روی صورتتان مینشینند! عمهی بیچارهشان در تمام مدت داشت میگفت: «نکن!» و در تمام موارد بچهها پاسخ میدادند: «چرا؟» آن پسر جوان نیز ساکت نشسته بود و چیزی نمیگفت. پسربچه شروع کرد با مشت کوبیدن به کوسنهای روی صندلی و با اینکار کلی گرد و غبار فضای داخل کابین را گرفت. عمهخانم گفت: «نکن، کریل!» سپس اضافه کرد: «بیا از پنجره، بیرون رو ببین.»
آن کودک با بیمیلی به سمت پنجره آمد و پرسید: «چرا او گوسفندا رو دارن از این زمین بیرون میکنن؟»
عمهاش با صدای ضعیفی گفت: «فکر کنم میخوان ببرنشون به یه زمینی که علف بیشتری داشته باشه.»
آن پسر با حالت اعتراضگونهای گفت: «اما توی همین زمین که یه عالمه علف هست. اونجا پُرِ علفه! عمه، اونجا خیلی علف هست!»
عمهاش با لحنی احمقانه گفت: «شاید علفای یه زمین دیگه بهتر باشه.»
آن پسربچه بیدرنگ سوالی کرد که باید برای آن پاسخی قابل درک ارائه میشد: «چرا علفای اونجا بهتره؟»
عمهاش برای آنکه از پاسخ دادن طفره رود، گفت: «اوه، اون گاوا رو نگا!» در تمام طول مسیر زمینهای کنار راهآهن گاو و گاومیش دیده میشد اما عمهاش طوری به آنها اشاره کرد که انگار تنها تعداد محدودی از آنها را میشد دید.
کریل با سماجت چندشآوری گفت: «چرا علفای اونجا بهتره؟!»
اخمهای آن پسر جوان چنان در هم رفت که احساس کردم هر لحظه ممکن است صورتش منفجر شود. بنظر میرسید آدم بیحوصله و کمطاقتی باشد و بنظرم عمهی بچهها نیز متوجهی این موضوع شد. انگار که نمیتوانست پاسخی قابل درک برای آن پسربچه در مورد بهتر بودن علفهای یک زمین دیگر بدهد.
دختربچهی خردسال نیز به ناگهان وارد معرکهی ایجاد سر و صدا شد و شعری را با صدای بلند خواند: «یه توپ دارم قلقلیه...» تمام دانش ادبیاش را به کار گرفت اما انگار فقط همین یک مصرع را بخاطر داشت! بارها و بارها همین یک مصرع را تکرار کرد، چه صدای رسایی هم داشت! انگار کسی با او شرط بسته بود که نمیتواند آن مصرع را دوهزار بار پشتسر هم تکرار کند. هر کسی چنین شرطی با او بسته بود، حالا داشت شرط را میباخت. در این میان قیافهی آن پسر جوان نیز دیدنی بود.
وقتی آن پسر جوان، دو بار خیلی کینهتوزانه به دخترک نگاه کرد، عمهاش گفت: «بیا عزیزم تا یه قصه برات بگم.» احتمالاً احساس خطر کرده بود که ممکن است قتلی اتفاق بیاُفتد!
بچهها به سمت عمهشان در آخر کوپه، هجوم بردند. خیلی زود معلوم شد که استعداد قصهگویی هم ندارد!
صدایش طوری بود که انگار دارد جان میدهد. بچهها نیز دائم در بین قصهاش، با صدای بلند و تیزی از او سوال میپرسیدند. داستانی بیهیجان، بدون جذابیت و کسالتبار از دختربچهای کوچولو که خیلی دختر خوبی بود! هر کس او را میدید، تحت تأثیر خوب بودن او قرار گرفته و بلافاصله با او دوست میشد. دست آخر نیز، وقتی گاو نر بزرگی به او حملهور شد، همان دوستانی و افرادی که مجذوب خوب بودن او شده بودند، وی را نجات دادند. یعنی، یخ کنی!
آن دختربچهای که بزرگتر بود پرسید: «یعنی اگه دختر خوبی نبود، اونا نجاتش نمیدادن؟!»
بنظر میرسید که آن پسر جوان نیز همین سوال را در ذهنش داشته است!
عمهشان با درماندگی گفت: «خوب، چرا! اما اگه دختر خوبی نبود، شاید اونقدر سریع به کمکش نمیرفتن.»
دختربچهی بزرگتر با حالت انزجار گفت: «احمقانهترین قصهای بود که تا حالا شنیدم!»
کریل گفت: «من که فقط همون اولشو گوش کردم، خیلی داستان یخی بود!»
بنظر میرسید که دختربچهی خردسال نظر خاصی ندارد اما از میانهی داستان همچنان همان یک مصرع شعر را شروع کرده بود: «یه توپ دارم قلقلیه...»
ناگهان پسر جوانی که در گوشهی کوپه نشسته بود به حرف آمد: «بنظرم به عنوان قصهگو، هیچ شانسی برای موفق شدن نداشته باشید!»
برای لحظهای بنظر میرسید که عمهخانم در مقابل این حمله، توان دفاعی ندارد! او با آخرین تاکتیکی که در چنته داشت، گفت: «قصهگفتن برای بچهها خیلی سخته چون باید هم داستانی باشه که اونا درکش کنن و براشون جذاب باشه.»
پسر جوان گفت: «موافق نیستم.»
عمهخانم با طعنه گفت: «خوب، شاید شما بتونین داستانی بگین که اونا رو سرگرم کنه!»
دو دوختربچه با هیجان گفتند: «برامون قصه بگو!»
پسر جوان شروع کرد: «یکی بود، یکی نبود. دختر کوچولویی به نام بِرِتا بود که بطرز وحشتناکی دختر خوبی بود!»
قیافهی بچهها در هم رفت و از همان ابتدا شروع به قُر زدن کردند. انگار تمام قصههای دنیا شبیه به هم ساخته شدهاند!
آن پسر ادامه داد: «هر چی که بزرگترها به او میگفتن، او هم همان کار را میکرد. او بسیار راستگو و درستکار بود. همیشه لباسهایش را تمیز نگه میداشت، غذایش را مثل گاو، بیبهانه تا آخر میخورد، درسهایش را مثل خر، بطور کامل میخواند و یاد میگرفت، و بسیار مؤدب و با نزاکت بود!»
آن دختربچهای که بزرگتر بود پرسید: «خوشگل بود؟»
پسر جوان گفت: «نه به خوشگلی تو! اما همچین خفن(!) دختر خوبی بودا!»
داستان داشت برای بچهها جالب میشد! او کلمات را با لحنی پُر احساس بیان میکرد و صفاتی که بکار میبرد، بسیار تأثیرگذار بود! بنظر میرسید بچهها درست منتظر همین توصیفات بودند تا داستان عمهشان کامل شود.
پسر جوان ادامه داد: «اینقدر خوب بود که یه عالمه مدال بخاطر خوب بودنش گرفته بود که همیشه اونا رو به گردنش آویزون، یا روی لباسش سنجاق میکرد. یه مدال بخاطر فرمانبرداری، یه مدال بخاطر وقتشناسی، و سومی بخاطر خوشرفتاری بود. اونا مدالهای فلزی بزرگی بودن و وقتی راه میرفت، روی لباسش به هم میخوردن و صدا میکردن. هیچ بچهای اون اطراف، سه تا مدال نداشت. بنابراین همه میدونستن که اون دختر دیگه خیلی خوبه!»
کریل تأکید کرد: «همچین خفن، دختر خوبیه!»
«همه از خوبیای این دختره میگفتن تا جاییکه شاهزادهی کشورشون هم راجع بهش شنید و گفت که حالا که این دختر اینقدر خوبه، هفتهای یه روز بهش اجازه میدم تا در پارک سلطنتی گردش کنه. این پارک خارج از شهر بود. پارک زیبایی که هیچ بچهای حق نداشت واردش بشه. برتا از اینکه میتونست به این پارک بره، مثِ خر کیف کرده بود!»
کریل پرسید: «اونجا گوسفند هم بود؟»
پسر جوان گفت: «نه! هیچ گوسفندی حق نداشت بیاد اونجا!»
او باز هم سوالی کرد که باید به آن پاسخ داده میشد: «چرا هیچ گوسفندی نباید مییومد اونجا؟!»
عمهخانم لبخندی از سر بدجنسی زد که نشانهای از خنک شدن دلش را داشت!
پسر جوان با صدایی محکم و مطمئن پاسخ داد: «چون مامان شاهزاده یه بار خواب دیده بود که پسرش توسط یه گوسفند کشته شده یا اینکه دنبالش میفته تا بهش شاخ بزنه. بخاطر همین هم اون شاهزادهه هیچوقت توی پارکش گوسفند نگه نمیداشت!»
صورت عمهی بچهها کِش آمد! انگار یکی با چکش به مخچهاش کوبیده بود!
کریل پرسید: «اون شاهزادهه... گوسفندی، چیزی کُشتش؟»
پسر جوان پاسخ داد: «هنوزم زنده است. بخاطر همین باید بگم هنوز اون خواب تعبیر نشده. به هر حال، هیچ گوسفندی توی پارک نبود اما یه عالمه بچه خوک بود که همیشه اینور و اونور میدویدن.»
«چه رنگی بودن؟»
«سیاه بودن اما صورتشون سفید بود. روی تنشون هم خالهای سیاه داشتن. خطهای خاکستری هم داشتن اما بطور کُلی سفید بودن.»
پسر قصهگو کمی مکث کرد تا بچهها بتوانند تصویری کامل از پارک در ذهنشان بسازند. سپس ادامه داد: «برتا وقتی دید که هیچ گُلی در پارک وجود نداره، یکم ناراحت شد. او با گریه به عمههایش قول داده بود که هرگز هیچ گُلی را از پارک شاهزاده نچیند. او قول داده بود اما حالا میدید که هیچ گلی اونجا نیست!»
«چرا گُل نبود؟»
پسر جوان با حوصله گفت: «چون بچهخوکا همشونو خورده بودن. باغبونا به شاهزاده گفته بودن که نمیشه توی یه باغ هم گل داشت و هم خوک. خوب، شاهزاده هم تصمیم گرفته بود که خوک داشته باشه و گُل نداشته باشه.»
از آنجاییکه برای بیشتر مردم گُل ارزش عاطفی بیشتری داشت، انتظار نمیرفت که شاهزادهای خوکها را انتخاب کرده باشد! اما برای بچهها انتخاب خوک منطقیتر بود زیرا آنها منفعت بیشتری داشتند و البته خوشمزهتر هم بودند!
«چیزای جالب دیگهای هم توی پارک بود؛ حوضهایی از طلا که ماهیهای آبی و سبز داخل آنها شنا میکردند، درختانی که طوطیهای زیبا روی آنها نشسته بودند و جملات دلنشینی میگفتن، و پرندههای آوازخونی که صدای خیلی قشنگی داشتن. برتا برای خودش توی پارک میگشت و لذت میبرد. با خودش فکر میکرد: ”اگه اونقدر دختر خوبی نبودم، هیچوقت بهم اجازه نمیدادن که به این پارک خوشگل بیام و از دیدن همهی اینا لذت ببرم.“ مدالهای برتا روی هم میاُفتادن و صدا میکردند. بدین ترتیب اون یادش اومد که خوب بودن چقدر خوبه! ناگهان یه گُرگ گنده اومد توی پارک تا ببینه که میتونه یه بچه خوک شکار کنه یا نه!»
بچهها پرسیدند: «چه رنگی بود؟» همچنان عاشق سوالاتی بودند که حرف دیگران را قطع کند!
«تمام بدنش رنگ گِل بود. زبونش سیاه بود و چشماش خاکستری روشن. صورتش خیلی ترسناک بود. اولین چیزی که توی پارک دید، برتا بود! پیشبند برتا چنان سفید و تمیز بود که حتی از راه خیلی دور هم دیده میشد. او نیز گرگ را دید و فهمید که دارد به سمت او میآید. حالا دیگه داشت آرزو میکرد که ای کاش هرگز به این پارک نیومده بود. با تمام توانی که داشت، دوید. گرگ نیز با پرشهای بلند به سمت او دوید. برتا به یه بوتهی توتفرنگی رسید و خودش را در میان شاخههایش قایم کرد. گرگ هم به بوته رسید و شروع به بو کشیدن کرد. زبون سیاهش آویزان شده بود و از دهنش بیرون اُفتاده بود و چشماش عصبانی بنظر میرسید. برتا حسابی ترسیده بود و با خودش فکر کرد: ”اگه اونقدر دختر خوبی نبودم، حالا توی شهر خودمون جام امن و راحت بود.“ خلاصه، بوی توتفرنگی اونقدر غلیظ بود که گرگه نتونست بوی برتا رو بفهمه. بوتهها اونقدر کُلُفت و به هم پیچیده بودن، که گرگه نمیتونست برتا رو ببینه. بخاطر همین گرگه با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشه بره و یکی از اون خوکا را مثل همیشه شکار کنه. برتا وقتی دید که گرگه خیلی بهش نزدیک شده، به خودش لرزید. همین هم باعث شد تا مدالها به هم بخورن و صدا بدن. گرگه که تازه میخواست بره سراغ خوکا، با شنیدن صدای مدالها، ایستاد. گرگه پرید توی بوتهها و برق شادی توی چشمای خاکستریش افتاد! با دندون، برتا را از توی بوتهها کشید بیرون و یه لقمهی چپش کرد! تنها چیزایی که از برتا باقی موند، کفشها، تیکههای پاره شدهی لباس و مدالهایی بود که برای خوب بودن گرفته بود.»
«از خوکا هم کُشته شد؟»
«نه، همشون فرار کردن.»
دختربچهی خردسال گفت: «داستانت بد شروع شد، اما آخرش خیلی باحال بود!»
دختربچهی بزرگتر با ذوق گفت: «قشتگترین قصهای بود که تا حالا شنیدم.»
کریل گفت: «این تنها قصهی باحالی بود که شنیدم.»
عمهی بچهها که انگار فحش بدی شنیده بود با غضب گفت: «این داستان بدآموزی داشت! بدترین قصهای بود که میشه برای بچهها تعریف کرد. تو! تمام زحمتهای من و پدر و مادرشونو برای تربیت این بچهها، توی این چند سال، یه مرتبه به باد دادی!»
پسر جوان در حالیکه داشت آماده میشد تا از کوپه خارج شود، گفت: «حالا هرچی، دستکم من کاری کردم که این بچهها ده دقیقه ساکت بودن. تو همین کارم نتونستی بکنی.»
همانطور که از قطار پیاده میشد و به سمت ایستگاه تمپلکامب میرفت، قیافهی پسر جوان طوری بود که انگار داشت با خود میاندیشید: «زن بیچاره! از حالا تا شیش ماه یا شایدم بیشتر، اون بچهها دمار از روزگارش درمیارن تا یه قصهی باحال دیگه، مثِ قصهی من، براشون بگه!»
منبع: http://www.classicshorts.com/stories/Storyteller.html
چه کسی پنیر مرا برداشته: لینک کتاب الکترونیک
گزارش مشکلانتشار: 25 شهریور، 1397 / بازدید: 773