دور از مردم دیوانه: نوشتهی توماس هاردی (Thomas Hardy)
باتشیبا (Bathsheba) دختری زیبا، جوان، متکی به خود و مغرور است که مزرعهی خود را میچرخاند و به کسی احتیاج ندارد. اگر دست بر روی هر مردی بگذارد، هرگز جواب منفی نخواهد شنید. در واقع تمام مردان آرزوی وصال او را دارند اما او نمیخواهد آزادی و عدمِ وابستگی خود را از دست بدهد. او درست مانند مردان، با مشکلات مزرعه و زندگی خود دست و پنجه نرم میکند.
اما دستکم گرفتن نیروی عشق، کارِ هوشمندانهای نیست! سه مرد به ناگهان چنان عاشق او میشوند که دیگر حاضر نیستند جواب منفی بشنوند و خود باتشیبا عاشق یکی از آنها میشود. اما خیلی زود در مییابد که عاشق شدن چندان هم کارِ آسانی نیست! عاشق یک مرد شدن، دردسر دارد، درد به همراه میآورد و اشتیاقی خشونتبار را ایجاد میکند، اشتیاقی که زندگی بسیاری را به نابودی میکشاند.
***
وقتی خدمتکارش وارد اتاق شد، با حالت عصبیای به او گفت: «لیدی (Liddy)، قسم بخور که این سرجِنت ترُوی (Sergeant Troy) آدم بدی نیست! قسم بخور که آدم زنبارهای نیست و اونجور که مردم میگن، اهل کثافتبازی نیست!»
«اما خانم، من از کجا بدونم آخه؟! اگه یه وقت... یعنی خیلی حرف پشت سرشه...»
داد زد: «لیدی، اینقدر من رو شکنجه نکن! چرت و پرتهای مردم به جهنم! بگو که خیلی خوب میشناسیش و اون آدم خوبیه!»
لیدی، در حالیکه گریهاش گرفته بود، گفت: «من نمیدونم باید چی بگم، خانم؟ هر چی هم که بگم، شما باز عصبانیتر میشین!»
باتشیبا احساس کرد که زیادی تند رفته است و این خدمتکار بیچاره تقصیری ندارد. او آهی کشید و گفت: «من چرا اینقدر مردذلیل شدم؟! کاش هیچوقت ندیده بودمش! تو میدونی که چقدر دوسش دارم، لیدی! اما قسم بخور که به کسی نمیگی، لیدی! باشه؟»
لیدی به آرامی گفت: «این راز شما پیشِ من میمونه، خانم. قسم میخورم.»
گزارش مشکلانتشار: 14 بهمن، 1397 / بازدید: 421