لینک: چه کسی پنیر مرا برداشته؟
وقتی به آخر خط میرسیم، تازه به سراغ کاری میرویم که از ابتدا باید میرفتیم. وقتی احساس میکنیم که دیگر نمیتوان پیش رفت، تازه سفر اصلی ما شروع میشود!
در بسیاری از داستانها از همین تکنیک برای ایجاد جذابیت استفاده میشود. این تکنیک در واقع اصلِ زندگی واقعی انسانها است. وکیلی از کار اخراج شده و دیگر حق وکالت ندارد. بنابراین به گوشهی دنجی رفته و شروع به نوشتن داستان میکند و ناگهان زندگی او دگرگون میشود.
زن و مردی که هر دو از عشق اول زندگیشان ضربهی خیانتکارانهی بدی را تجربه کرده و در انتقام نیز شکست میخورند. زندگی آنها به انتها رسیده است و ناگهان یکدیگر را پیدا میکنند و بجای انتقام، تصمیم میگیرند تا با هم به خوبی و خوشی زندگی کنند.
مردی که در اوج قدرت مدیریت خود قرار دارد و شرکتها برای به خدمت گرفتن او سر و دست میشکنند، به ناگهان در یک تصادف آسیب میبیند و دیگر نمیتواند تحرک سابق را داشته باشد. شغل، خانه، اتومبیل و همه چیز را از دست میدهد و وادار میشود تا در زبالهها به دنبال غذا بگردد و در پارکها، دور از چشمان نگهبانان، بر روی نیمکت بخوابد. او زندگی و تجارب جدیدی را آغاز میکند و به درک و خردمندی خاصی پی میبرد. حالا کتاب خردمندانهی او ملیونها دلار برای شرکتهای انتشاراتی میارزد و زندگی او را زیر و رو میکند.
جوانی رویای قهرمانی در رشتهی ژیمناستیک را با خود یدک میکشد. او چنان مهارتی پیدا کرده است که دیگر هیچکس شک ندارد که قهرمان المپیک بعدی، اوست. ناگهان در یک حادثه، تمام استخوانهایش میشکند و پس از شش ماه، در حالیکه دیگر المپیک به پایان رسیده است، از بیمارستان مرخص میشود. او باید برای همیشه رویای قهرمانی را کنار بگذارد. اینجاست که او برای اولین بار شروع به فکر کردن در مورد فلسفهی زندگی میکند و دیگر آن آدم سابق نمیشود.
در فیلم «در جستجوی خوشبختی»، نقش اول فیلم در جایی به فرزند خود میگوید: «یک جیب خالی، یک شکم گرسنه و قلبی شکسته، اینها بهترین درسهای زندگی را به تو میآموزند.» در واقع از پایان یک دوره از زندگی حرف میزند، پایانی که خودش نیز زمانی به همان نقطه رسیده بود، «هرگز اجازه نده که کسی بهت بگه ”نمیتونی!“، حتی خودِ من!»
در داستانها، نقاط بحرانی بیشترین جذابیت را ایجاد میکنند. در این نقاط است که نقش اول داستان، همیشه یک چیز با ارزش را از دست میدهد؛ پول، عزیز، آبرو، قدرت، سرزمین، هویت، آزادی، سلامتی و هر مورد با ارزش دیگری. حال او به آخر خط رسید و خوانندهی داستان از خود میپرسد: «حالا چی؟!» و در همین نقطه است که او جانِ دوبارهای مییابد و سفر دیگری را آغاز میکند.
فلسفهی «به آخر خط رسیدن»، ریشه در زندگی واقعی ما انسانها دارد و همیشه برای خوانندگان جذاب است.
چرا یک نفر به ناگهان تصمیم میگیرد تا عرض دریای مانش، بین انگلستان و فرانسه، را شنا کند؟! چرا ناگهان دو نفر سفری با پای پیاده، از شمال به سمت جنوب ژاپن را آغاز میکنند؟! چرا کسی باید به ناگهان بخواهد، برای حفظ سلامتی خود، در حالیکه دهها کیلوگرم اضافهوزن دارد، از غرب تا شرق آمریکا را پیاده گَز کند؟! چرا بسیاری از افراد ناگهان دست به کاری میزنند که انگار عقلشان را از دست دادهاند؟!
فقط یک دلیل دارد؛ آنها به آخر خط رسیده و باید خود را محک بزنند!
دیگر پولی باقی نمانده است. عشق او، در چهرهاش هیچ جسارتی ندیده و دیگر این مرد برای او جذابیتی ندارد! او برای همیشه فرزند خود را از دست داده است! خانهای که روزی برای او حُکم تمام خاطرات زندگیاش را داشت، حالا دیگر توسط یک شرکت بزرگ و ثروتمندبالا کشیده شده است! دیگر تا آخر عمر نمیتواند به درستی گردنش را تکان دهد و باید از گردنبندهای مخصوص آرتروز استفاده کند. سرداری در جنگ شکست خورده و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. پدر از تمام برادران او نام میبرد تا در آینده یکی از آنها به عنوان جلاد شهر، جانشین پدر شود، اما نامی از او نمیبرد و این برای او یک ننگ غیر قابل تحمل است!
و حالا واکنش او است که داستان را شکل میدهد. آیا شکست را میپذیرد؟! یا دوباره از جایش بلند میشود؟! این همان نکتهای است که افراد نااُمید به خواندن آن نیاز دارند.
عملی جسورانه، به پدر ثابت میکند که او یک جلاد لاغر بیعرضه نیست. یک تصمیم عجیب، او را دوباره بر سر زبانها میاندازد. این بار بسیار هوشمندانهتر، کسب و کار خود را راه میاندازد و بسیار موفقتر از پیش عمل میکند. ناگهان با طرح نقشهای، دشمن را شجاعانه به عقب میراند و سرزمینش را آزاد میکند. به مرور، دوباره از جایش بلند شده و زندگی تازهای را آغاز میکند و خود الهامبخش زندگی دیگران میشود. او یاد میگیرد که در زندگی نکتههایی به مراتب با ارزشتر از قهرمانی المپیک وجود دارد.
اینها دقیقاً همان چیزهایی هستند که ما نیز در زندگیمان به آنها نیاز داریم؛ عملی جسورانه، شجاعانه، خردمندانه، دیوانهوار(!)، مقتدرانه، هوشمندانه، و گاه عجیب، که در قالب یک داستان میتواند بسیار تأثیرگذار بوده و حتی خوانندهی داستان را دچار تحول کند.
در واقع اگر داستانی نتواند در شما تحول ایجاد کند، به درد سطل زباله میخورد! داستان باید شما را به فکر وادارد، باید نگرش شما را از «آخر خط» و «قُر زدن به زندگی»، عوض کند و به سمت عملی «به درد بخور» ببرد.
آخرِ خطی وجود ندارد! فقط «شروعی دوباره» میتواند مفهوم اصلیِ «آخر خط» باشد.
کامیاب و شادکام باشید.
فرشاد قدیری
گزارش مشکلانتشار: 05 اسفند، 1397 / بازدید: 582