از سایت https://www.hauntedrooms.co.uk
ترجمهی فرشاد قدیری:
1- تولهسگی در زیرزمین
مادرم از من خواسته بود که هرگز پایم را در آن زیر زمین نگذارم اما داشتم از فضولی میمُردم تا بفهمم این چه صدایی است که از زیرزمین میآید. بیشتر شبیه صدای زوزههای یک تولهسگ بود و من هم خیلی دلم میخواست این تولهسگ را از نزدیک ببینم بنابراین دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، در زیرزمین را باز کردم و به صورت پاورچین و با احتیاط وارد زیرزمین شدم. کمی که از پلکان پایین رفتم، نگاهی به داخل اتاقک زیرزمین انداختم؛ هیچ تولهسگی در آن اتاقک نیمهتاریک ندیدم. ناگهان مادرم با فریاد بلندی سرم داد کشید و از من خواست که برگردم.
تا آن وقت مادرم هرگز سر من داد نکشیده بود، بنابراین تمام تنم لرزید و از ناراحتی زدم زیر گریه. سپس مادرم از من خواست که دیگر هرگز دوباره پایم را به زیرزمین نگذارم و برای آنکه روحیهی بهتری پیدا کنم، یک کلوچهی خوشمزه به من داد که باعث شد کمی حالم بهتر شود.
بنابراین فراموش کردم تا از مادرم بپرسم که چرا آن پسری که در زیرزمین است دارد مانند تولهسگ زوزه میکشد! و اینکه چرا اصلاً دست و پا ندارد!
2- نانچیکو
وقتی دخترم تنها دو سال داشت، روزی او را دیدم که حلقهی دستمال کاغذی حولهای را در هوا میچرخاند، در واقع با نخی آن را بسته و با خود میکشید. از او پرسیدم که دارد چکار میکند. او گفت که میخواهد ”نانچیکو“ بازی کند.
کمی گیج شده بودم زیرا گمان نمیکردم که او اصلاً بداند نانچیکو چیست. از او پرسیدم که منظورش چیست و او هم گفت که آدام (Adam) به او گفته است که چطور یکی از آنها را درست کند و هر شب به او نشان میدهد که چگونه باید آنها را بکار ببرد.
در ادامه هم گفت که آدام از او خواسته است که همیشه تمرین نماید چراکه ممکن است روزی مجبور شود تا از خودش دفاع کند. راستش کمی ترسیده بودم اما از او پرسیدم که این آدام چه شکلی است. او هم پاسخ داد که قد بلندی دارد، موهایش بور است و چشمان آبیرنگی دارد.
او گفت: «مامان، تو خودت که میدونی آدام چه شکلیه، آخه میشناسیش! همونیه که از سردرد مُرد.» دیگر نتوانستم تحمل کنم و از اتاق بیرون رفتم.
میدانید، چهار ماه پیش از آنکه دخترم به دنیا بیاید، یکی از دوستان قدبلند و مو بور و چشمآبیام بخاطر ورم سرخرگِ مغزش در بیست و هفت سالگی از دنیا رفت، کسی که قرار بود با او ازدواج کنم! او از تکآوران ارتش بود و در کار با نانچیکو بسیار حرفهای عمل میکرد. اما دخترم هرگز او را ندیده و نمیشناخت، پس نباید با واکنش تندی او را میترساندم، یا دستکم باید میگذاشتم تا درسهایش را کامل فرا بگیرد تا بتواند از خودش دفاع کند.
3- یک نفر زیر تخت است
من پسرم را بر روی تخت گذاشتم و او پیش از آنکه بخوابد به من گفت: «بابا، میشه زیر تختمو یه نیگا بندازی که یه وقت یه هیولایی اونجا نباشه؟!» من نیز برای آنکه دل او را نشکنم، وانمود کردم که دارم با دقت به دنبال یک هیولا به زیر تخت او میگردم.
دولا شدم و نگاهی به زیر تخت انداختم که دیدم پسرم آن زیر است! پسرم بود، همانی که روی تخت خوابانده بودم! او نیز داشت با نگرانی و وحشت به من نگاه میکرد.
و بعد با صدای ضعیف، لرزان و نجواگونهای گفت: «بابا، یه نفر روی تختمه!»
4- صندلی
وقتی من و خواهرم، بتسی (Betsy)، کودک بودیم، برای مدتی با خانوادهمان در یک مزرعه زندگی میکردیم. عاشق این بودیم که در آن خانهی قدیمی، سرمان را در هر سوراخ سُنبهای فرو کنیم و از درختان سیب بالا برویم، درختانی که در پشت خانه کاشته بودند. اما آنچه که بیش از هر چیز دیگری توجه ما را به خود جلب میکرد، آن ”روح“ بود!
ما او را ”مامان“ صدا میکردیم آخه هم شبیه مامانمان اصلیمان بود و هم خیلی از ما مراقبت میکرد و هوای ما را داشت. گاهی اوقات من و خواهرم صبح از خواب بیدار میشدیم و میدیدیم که یک فنجان بر روی میز کوچک اتاقمان است، در حالیکه شب قبل، وقتی میخواستیم بخوابیم، آنجا نبود. ”مامان“ آن را آنجا میگذاشت چراکه میترسید تا ما نیمهشب تشنهمان شده و آب خوردن پیدا نکنیم! فقط مراقبت از ما برای او مهم بود.
در میان آن همه وسیلهی قدیمی و باستانی که در خانهی ما قرار داشت، یک صندلی کهنهی چوبی نیز بود که ما همیشه آن را پشت به دیوار اتاقنشیمن میگذاشتیم. هر وقت که حواسمان نبود، مشغول تماشای تلوزیون بودیم یا با هم بازی میکردیم، مامان به اندازهی چند سانتیمتر آن صندلی را جلو میکشید تا به ما نزدیکتر باشد. گاهی حتی آن را تا درست وسط اتاقنشیمن جلو میآورد. همیشه از اینکه آن را دوباره به نزدیکی دیوار برگردانیم، احساس ناراحتی میکردیم. زیرا مامان فقط دلش میخواست که نزدیک ما باشد!
سالها بعد، وقتی که ما دیگر از آن خانه رفته بودیم، من در یکی از روزنامهها مقالهای را در مورد یک خانهی روستایی قدیمی خواندم، در مورد زنی که تنها زندگی میکرد. او هر دو بچهاش را با شیر مسمومی که پیش از خواب به آنها میداد، به قتل رسانده بود! و سپس خودش را نیز به دار آویخت! در آن مقاله، عکسی از آن اتاقنشیمن نیز به چاپ رسیده بود، در حالیکه در وسط آن، همان زن خودش را با طنابی که از روی میلهای در سقف آویزان کرده بود، به حالت به دار آویخته دیده میشد.
زیر پای او، درست همانجایی که مامان همیشه آن صندلی چوبی را میآورد، همان صندلی چوبی قدیمی دیده میشد، درست در وسط اتاقنشیمن!
5- روحی در خانه
شب گذشته دوستم مرا به سرعت از خانه بیرون بُرد تا به تماشای یک کنسرت محلی در یک کافه برویم. وقتی چند لیوان نوشیدنی کوفت کردیم، متوجه شدم که گوشی همراهم در جیبم نیست. روی میز را نگاه کردم، روی پیشخوان کافه را گشتم، توالت را بررسی نمودم، و بعد از آنکه دیگر نااُمید شده بودم، از گوشی دوستم به گوشی خودم زنگ زدم.
بعد از آنکه دوبار زنگ خورد، یک نفر گوشی را جواب داد و با صدای دورگهی خُشکی، ریزریز خندید! صدایش طنین میانداخت، انگار که در یک سالن خالی داشت از تهِ گلویش میخندید. و بعد گوشی را قطع کرد. دیگر هر چه زنگ زدم، پاسخ نداد. با خودم گفتم که یک نفر آن را کِش رفته و من دیگر روی آن را نخواهم دید. بنابراین به خانه برگشتم.
ناگهان گوشیام را زیر تختم پیدا کردم، همانجایی که آن را گذاشته بودم! یادم رفته بود آن را با خودم ببرم!
لینک دانلود داستانهایی از ارواح
گزارش مشکل
انتشار: 02 تیر، 1398 / بازدید: 635