ترجمه فرشاد قدیری
داستانهایی از ارواح: کلیک کنید
رِیموند وینسنت[1] مردی آرام، سرد و گوشهگیر بود که البته اگر نگاهی به گذشتهاش بیاندازید، میتوانید شخصیت او را درک کنید. او همیشه مرزهایی را برای خودش تعیین میکرد تا هرگز احساساتش را با دیگران در میان نگذارد، مرزهایی که در حقیقت فاصلهاش را با دیگران نگه میداشتند و بینهایت برای او مهم بودند.
وقتی تنها هفده سال داشت، پدرش را بر اثر نارساییِ کبدی از دست داد، درست در دورانی که به هیج وجه آمادگی آن را نداشت که بخواهد روی پاهای خود بایستد. پدرش مردی بود که زمانی تمام زندگی ریموند بر روی دوش او تکیه داشت، مردی سرزنده که سختکوشی و مبارزه با مشکلات زندگی، از جمله شاخصههای بارز او به شمار میرفت. اما ضعفهایی هم داشت؛ زیادی نوشیدنیهای سنگین مصرف میکرد تا اینکه در شصت سالگی، کبدش نابود شد. ریموند دیگر آن پدر مهربان و دوستداشتنی را در کنارش نداشت، انگار که ناگهان زیر پایش را خالی کرده بودند.
این حادثه زندگی ریموند را بطور غیر قابل وصفی دگرگون ساخت، انگار که پس از مرگ پدر، دیگر زندگیاش در دست خودش نبود. از آن پس، زندگی او تنها به دو بخش تقسیم شد؛ یکی سرِ کار، به عنوان مهندس طراح برنامههای رایانهای، و دیگری پرستاری و رسیدگی به مادر پیری که هر روز ناتوانتر از روز قبل میشد. تمام وقت آزادی که داشت را صرف نگهداری از مادر دلبندش و خانهداری میکرد، و دیگر هیچ!
معمولاً جوانان به کارهای خاصی میپردازند که برای آنها بسیار جذاب است اما ریموند از هر گونه هیجان و سرزندگی جوانی کیلومترها دور شده بود. زندگی او به حالت روزمرگی درآمد؛ ساعت هفت و نیم صبح سرِ کار بود و ساعت پنج و نیم بعد از ظهر به خانه برمیگشت. کار نگهداری و خانهداری نیز دارای برنامهای هفتگی بود که همیشه درست مانند هفتهی قبل تکرار میشد. دوشنبهها و سهشنبهها مخصوص شستشوی لباسها و اُتو کردنشان بود، و چهارشنبه شبها نیز به اُمور خانه میپرداخت و همهجا را تمیز میکرد. معمولاً ساعت نُه شب، کارِ خانه به پایان میرسید و مابقی شب را در افکار خود فرو میرفت. شام شب را همیشه غذایی سبُک تشکیل میداد؛ پاستا با سبزیجاتی که کمی سُس سالاد نیز بر روی آن دیده میشد!
به تازگی نیز از جلوی یک فروشگاه مواد غذایی در نزدیکی خانهشان رد شده و کشف کرده بود که غذاهایی یخزده نیز وجود دارد که با مایکروفر خیلی سریع آماده میشوند! کارش را با یک وعده پاستا به همراه پنیر پیتزا شروع کرد، زیرا نمیخواست بیش از حد ماجراجویی کرده باشد. پاستا با پنیز یخ زده را به خانه آورده و درست مانند کودکی که میخواهد دنیای جدیدی را کشف نماید، با عشق آن را در یک سینی فلزی گذاشته و درون ماکروفر قرار داد.
کمی زانوهایش را خم کرد تا بتواند نگاهی به داخل ماکروفر بیاندازد. چرا این همه سال، وقتی میتوانست فقط با فشار دادنِ چند دکمه، یک وعده غذای داغ و دلچسب داشته باشد، و البته نه شلوارش را کثیف کند و نه خود را به دردسر بیاندازد، همیشه غذا درست میکرد؟! یک هفته بعد نیز، با نگاهی دقیقتر به فروشگاه محلهشان، کشف کرد که دنیا به کُلی تغییر کرده است؛ حالا دیگر انواع ادویه و پودر فلفل تند وارد بازار شده بود که مزهی غذاها را کاملاً تغییر میداد، بنابراین شام روزهای تعطیل بطور شگفتانگیزی خوشمزه شد!
به مرور شرایط زندگی ریموند تغییر نمود و حالا شبها کمی هم برای خودش تلوزیون تماشا میکرد اما بیشترِ وقتش صرف کتاب خواندن میشد. چندان از برنامههای مستند و یا نمایشهای مربوط به زندگی واقعی افراد خوشش نمیآمد، بنابراین حدود ساعت هفت و نیم بعد از ظهر که این نوع برنامهها پخش میشد، تلوزیون را خاموش مینمود.
پس از آن در اتاق نشیمن مینشست و کتاب میخواند؛ شبها به سرعت میگذشتند و کتاب خواندن باعث میشد تا گذر زمان را حس نکند. جشن کریسمس نزدیک شده بود. برای نخستین بار باید سال نو را بدون حضور پدرش جشن میگرفت. مادرش نیز چندان حال و حوصلهای نداشت، بنابراین در حقیقت باید به تنهایی کریسمس را سر میکرد. بنابراین تنها یک راه به ذهنش رسید که بتواند این روزهای آخر سال را خوش بگذراند و آن هم خواندنِ یکی از داستانهای چارلز دیکنز، نویسندهی مشهور انگلیسی بود: ”سرود کریسمس!“
خیلی زود خود را غرق در داستان آن پیرمرد خسیس و کِنِس کرد. وقتی به بخشی از داستان رسید که در آن پیرمرد بدجنس و کِنِس با روح نامزد دوران جوانیاش که دل او را شکسته بود، روبرو میشود، ریموند احساس کرد که کسی دارد به او نگاه میکند و مراقب او است! این احساس چنان شدید و قوی بود که جرأت نمیکرد سرش را از روی کتاب بالا بیاورد. کمی صبر کرد تا این احساس کمکم رنگ ببازد.
در ادامهی داستان، پیرمرد خسیس با روح افراد دیگری نیز در شب کریسمس روبرو شد، و باز هم ریموند احساس میکرد که معذب شده است. ناگهان پیرمردی شیکپوش در ذهنش نقش بست و بیدرنگ احساس کرد که کسی دارد از بالای قبر، به او نگاه میکند! او خود را در میان صفحات کتاب دفن کرده بود اما حالا که دیگر داشت به بخش آخر داستان میرسید، چنان احساس بدی از اینکه کسی دارد او را میپاید در دل داشت که دیگر دلش نمیخواست کتاب را تا آخر بخواند. خیلی آرام سرش را از روی کتاب بالا آورد و به آن سوی اتاق نشیمن نگاهی انداخت.
درست زیر پنجره بر روی صندلی نشسته بود، پنجرهای که پردهها بطور کامل روی آن را میپوشاندند، مردی که تا حدی با یک آدم معمولی تفاوت داشت! از ریموند کمی مسنتر بنظر میرسید و موهای جوگندمیاش خودنمایی میکرد اما بطرز عجیبی انگار خودِ ریموند پیر شده بود!
برای چندین دقیقه، ریموند به آن پیکرهی روحمانند خیره ماند. با خود فکر کرد که این باید تنها وهم و خیال باشد. شاید به هنگام خواندنِ آن داستانِ پُر از ارواح، به خواب رفته و حالا داشت خواب میدید!
و سپس ناپدید شد! انگار که به مرور محو میشد، رنگش را از دست میداد و ... میرفت.
شب بعد نیز همین خیالات دست از سرِ ریموند برنداشتند. آن پیکرهی روحمانند در همان ساعت برمیگشت، در همان نقطه، زیر پنجره مینشست، نه چیزی میگفت و نه کاری میکرد، و بعد به مرور محو میشد. ریموند هرگز تلاش نکرد تا با او حرف بزند و یا به نوعی به آن پیکره نزدیک شود؛ شاید از روی ترس، جرأت چنین کاری را نداشت، شاید هم دلش نمیخواست با یک روح دمساز شود اما هر گاه که آن پیکره خود را نشان میداد، هوای درون اتاق هم گرمتر میشد.
از اینکه با یک روح در یک اتاق باشد، احساس خوبی نداشت. نمیتوانست تصور کند که برای او هم قهوه درست کرده و با هم از نوشیدنِ آن لذت ببرند! اگر چنین چیزی را با کسی درمیان میگذاشت، احتمالاً به او میخندیدند و یا او را روانی خطاب میکردند. این هماتاقی جدید به مرور بخشی از زندگی هر شب ریموند شد. حالا چنان داشت با او احساس نزدیکی میکرد که انگار باید هر شب او را میدید. کمکم یاد گرفت که در ساعت مشخصی با او در یک اتاق باشد اما در عین حال او را نادیده بگیرد!
تنها چند روز تا کریسمس باقی مانده بود. کتاب دیکنز را به پایان رساند و سرش را بالا آورد. آن پیکرهی روحمانند درست پیش رویش، در همان نقطهی همیشگی نشسته بود. ناگهان احساسی به او گفت که باید از این مهمان به نوعی پذیرایی کند! بنابراین تمام شهامت خود را جمع کرد و گفت: «شما کی هستین؟» انگار که صدایش داشت از تهِ چاه میآمد و کلماتش در هم قاطی میشدند.
بنظر رسید که آن روح پیش از آنکه مستقیم به ریموند نگاه کند، چند لحظهای با تعجب فکر کرد، انگار که انتظار داشت تا حالا او را بخوبی شناخته باشد. سپس او نیز شروع کرد، گرچه در آن صورت سفید و سرد، لبها هیچ تکانی نخوردند! در واقع صدای آن روح داشت در ذهن ریموند میپیچید. آیا این همان روشی است که ارواح برای ارتباط با زندهها بکار میبرند؟!
انگار که صدایش در فضایی سرد میپیچید، اما در عین حال صمیمانه و گرم هم بود: «من خودِ تواَم، ریموند وینسنت!»
ریموند احساس میکرد که دچار سرگیجه شده است، شاید بیش از حد نوشیدنی سنگین خورده بود! انگار که نمیتوانست آنچه که شنیده است را باور کند: «ببخشین، چی فرمودین؟»
آن پیکرهی روحمانند پاسخ داد: «من روحِ خودتم! اومدم تا بهت کمک کنم.» کلماتش تمام حواس ریموند را به خود جلب کردند و همچنان منتظر بود تا او توضیحات کاملتری را بیان نماید: «اگه مینجوری به زندگیت ادامه بدی، فقط تا ده سال دیگه زنده میمونی. تنها و بیکَس، توی همین اتاق، همین جاییکه که من الآن نشستم، میمیری.»
انگار که کسی به سرش ضربهای محکم زده باشد، ریموند مانده بود که باید چه پاسخی بدهد و یا اصلاً چنین حرفی پاسخی هم دارد یا نه! او با خود اندیشید: ”وایسا ببینم! اصن این روحی که داره با من حرف میزنه، واقعیه؟! یا فقط تصورات احمقانهی خودمه؟!“ احساس میکرد که باید نقش همان پیرمرد بدجنس و خسیس در داستان دیکنز را بازی کند.
بنظر که واقعی میرسید! معمولاً وقتی کسی خواب میبیند، دائم هر شب همان را تکرار نمیکند! چرا نباید صحبتش را ادامه میداد؟ «چطور مگه؟!»
بنظر میآمد که آن روح به سختی میتواند پاسخ دهد: «چطور مگه؟!»
«آره! چطور مگه؟!» ریموند همانقدر به روح اعتقاد نداشت که به آدمفضاییها اعتقاد نداشت، یا به اینکه در اعماق اُقیانوس، تمدنی هوشمند از یک امپراطوری وجود دارد!
«از شدت افسردگی میمیری.»
«چی؟»
«داری یه زندگیِ بیمعنی رو طی میکنی.» در صدای آن روح، صمیمیتی خالصانه وجود داشت، «همش کار میکنی، کتاب میخونی، دوباره کار... دوباره کتاب! زندگی که همش اینا نیست. توی همین کتابی که تازه از دیکنز خوندی، باید درک کرده باشی که تو هم این فرصت رو داری تا زندگیت رو تغییر بدی. اگه بتونی راسراسی زندگیت رو عوض کنی، منم دیگه هر شب اینجا نمیام.»
«اما جنابِ روح...» نمیدانست که باید از چه واژهای برای توصیف این روح استفاده کند! آنهم روحی که آیندهی خودش بود. آیا باید او را هم ”ریموند“ خطاب میکرد؟ یا همان روح کافی بود؟! دیگر چه کلمهای برای یک مُرده وجود داشت که مؤدبانه باشد؟ دست آخر هیچ کلمهای مناسبتر از ”روح“ پیدا نکرد، «شما قراره دوست صمیمی من باشین؟»
روح با صدایی اندوهبار گفت: «خوب، من هر شب میام پیشت تا روزی که تو از دنیا بری.»
ریموند سرِ جایش کمی جابجا شد و کمی فکر کرد. برای خودش کمی دیگر از آن نوشیدنی سنگین و گیجکننده ریخت، در واقع سومین لیوان آن شب بود. پس از چند لحظه که انگار هر چه فکر میکرد، به جایی نمیرسید، گفت: «حالا من باس چکار کنم؟»
روح نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. ساعت یازده شب را نشان میداد: «فردا ساعت هفت بعد از ظهر، آماده باش.»
ریموند احساس میکرد که کسی دارد مغزش را مُچاله میکند. انگار که این رویا هم داشت به پایان میرسید اما او همچنان همانجا نشسته بود. ساعت کمی از سهی صبح گذشت و او همچنان بر روی صندلیاش نشسته و به جاییکه آن روح ظاهر میشد، نگاه میکرد گرچه دیگر روحی آنجا دیده نمیشد.
آیا این هم بخشی ار رویاهایش بود؟ بخشی از یک توهم؟ یک نسخه از کتاب ”سرود کریسمس“روی دستهی صندلی دیده میشد، یک لیوان خالی نیز جلوی شومینه قرار داشت. انگار که کسی با چکش بر روی مغزش میکوبید و دهانش پُر از پشم و تُل قالی شده بود!
فردای آن شب، بعد از ظهر، مانند همیشه برای خودش چای درست کرد، کمی خانه را مرتب نموده و جلوی تلوزیون نشست. پس از آن دوباره کتابی را در دست گرفت.
رأس ساعت هفت، پرتویی از نور روحی سپید، درست زیر پنجره بر روی صندلی نشسته بود.
صدایی در ذهنش گفت: «آمادهای؟»
ریموند تقریباً از روی صندلیاش پرید اما در نیمهی راه، نیمخیز ماند! این دیگر نمیتوانست وهم و خیال باشد زیرا آن روح درست طبق قولی که داده بود، داشت رفتار میکرد. شاید دیشب بخاطر بیش از حد نوشیدنی سنگین خوردن، میتوانست حدس بزند که این روح واقعی نیست اما امشب دیگر چیزی که او را گیج کند، کوفت نکرده بود!
روح با اشارهی انگشت از ریموند خواست تا دنبال او حرکت کند: «بجنب، باس بریم بیرون.» او نیز از جایش بلند شد و دنبال آن روح به راه اُفتاد، انگار که دیگر از خود ارادهای نداشت، به طرف در خروجی اتاق نشیمن رفت، درست مانند ماهی سالمون که به هنگام فصل تخمگذاری، بیاراده به سمت بالای رودخانه و برخلاف جهت آب، شنا میکند.
به محض آنکه از درِ جلویی خانه بیرون رفتند، بجای آنکه وارد خیابان شود، وارد یک معجونفروشی شلوغ و پُر سر و صدا شد!
در طول معجونفروشی گام برداشت و به جایی رسید که افرادی با سن و سال مختلف ایستاده بودند. بیشتر آنها قیافههایی خجالتزده و مغموم داشتند.
ریموند از آن روح پرسید: «اینجا دیگه کجاست، جناب روح؟» او عادت نداشت پا به جاهای شلوغی مانند این معجونفروشی بگذارد. بنظر میرسید که هیچکس را در آنجا نمیشناسد. تنها کسانی که او میشناخت، همکارانش بودند، اگر یکی از آنها را میدید، حتماً میشناخت. اما اینجا، همهچیز برایش غریبه بود. احساس میکرد دارد جایی خیالی راه میرود، جاییکه در آن احساس امنیت نمیکرد.
روح به او گفت: «فقط یه معجونفروشیه! مردم میان اینجا تا با هم آشنا بشن و یه گپی بزنن.»
بیشتر افراد داشتند دو به دو با هم حرف میزدند. همهی آنها به همان سادگی ریموند بودند، قیافههایی که در آنها چندان خودباوری دیده نمیشد. انگار که خودشان را آدمهای حقیری میدیدند. هر یک از آنها در کنار فرد دیگری ایستاده بود، مردان در کنار مردان، و زنان در کنار زنان، هر یک در تلاش بود تا از نظر روحی و روانی، از دیگری تأیید و تحسین بشنود. روح با حالت روحیهبخشی گفت: «اینجا همه به بهانهی یه نوشیدنی میان تا با هم حرف بزنن.»
اِی وای! تازه ریموند یادش آمد که با خودش پول نیاورده است!
تا آمد حرف بزند، روح وسط باز شدنِ دهانش پرید و گفت: «جیب سمت راست.»
ریموند دستش را در جیب سمت راستش کرد و دو اسکناس بیست پوندی را بیرون کشید. این مُشکل برطرف شد! و اما مُشکل بعدی؛ حالا چی کوفت کنیم؟ نگاهش بر روی قفسهی نوشیدنیها غلتید تا اینکه به آینهی کنار قفسه رسید. یک لیوان بزرگ از یک نوشیدنی سبُک سفارش داد. مزهاش چندان بد نبود. بنابراین رو به جناب روح کرد تا از او نیز بپرسد چیزی میل دارد یا نه. دهانش را باز کرد که ناگهان به یاد آورد که ارواح نمیتوانند چیزی بنوشند.
در حالیکه داشت مقداری از نوشیدنی که دُور دهانش مالیده بود را میلیسید، پرسید: «خُب، جناب روح، حالا چی؟»
«خوب، همه میان اینجا تا با هم حرف بزنن و یه آشنایی پیدا کنن. یه نگاه به اطراف بنداز، ببین کسی هست که از قیافهش خوشت بیاد؟»
ریموند نگاهی به سرتاسر معجونفروشی انداخت. تعداد زیادی خانم هم بودند که لباسهایشان چندان زیبنده نبود بنابراین در ذهنش آنها را خط زد. خیلی از آنها هم زیادی برای او نوجوان بودند، گرچه بدش نمیآمد کمی به آنها زُل بزند. چشمانش دُوری زدند و به گوشهی معجونفروشی رسیدند. تعدادی در آن گوشه بودند که بنظر میرسید چندان آدمهای وراجی نیستند. دو خانم نیز دیده میشدند که بنظر میرسید هم سن و سال ریموند باشند.
برای آنکه بتواند با آنها آشنا شود، به طرفشان رفت تا سرِ حرف را باز کند. هنوز کاملاً به آن دو نزدیک نشده بود که یکی از آنها از جایش بلند شد و به طرف میز اصلی معجونفروشی رفت تا برای خودش چیزی سفارش دهد. روح در گوشش زمزمه کرد: «بهش تعارف کن که یه نوشیدنی واسش بخری.»
هنوز حرف نزده بود که احساس کرد گونههای آن خانم از خجالت سرخ شده است، انگار میدانست که ریموند چه میخواهد بگوید! ریموند هم هول کرد و کلمات با سردرگُمی کامل از دهانش خارج شدند اما سرانجام حرفش را زد: «میگمآ، اِهِم! میشه من... یعنی اگه اجازه بدین... یه چیزی... یعنی یه نوشیدنی... واسهتون بخرم؟»
آن خانم لبخند زد، انگار لامپمهتابی زیر لُپهایش روشن کرده بودند، ناگهان رنگش عین روح سفید و درخشان شد! «بععله... که میشه! یعنی... شما خیلی لطف دارین. یه دونه نوشیدنیِ مارتینی[2]، ... لطفاً.»
تمام دست و پا و اعضای بدن ریموند شُل شد! با اعلام موافقت آن دختر، ریموند نیز در مقابل لبخند زد. یعنی دیگر برای خودش کسی را تور زده بود؟ برای آنکه خودش را معرفی کرده باشد، عین میخ به او نگاه کرد و گفت: «ریموند هستم.»
او نیز پاسخ داد: «اِما[3].»
«اون دوستتون چی؟ واسه اونم یه چیزی... یعنی یه نوشیدنی بگیرم؟»
آن خانم که انگار گیج شده بود، گفت: «کدوم دوستم؟»
«همونی که اونجاست... الآن پیش شما نشسته بود...» نگاهی به آن گوشه انداخت، اما انگار آن دختر ناگهان نیست شده بود! «یا خدا! همین الآن اونجا بود!» دوباره به آن دختر نگاه کرد تا شاید او حرفش را تأیید کند.
ناگهان متوجه شد که دیگر خبری از آن جناب روح هم نیست!
همهچیز درست سرِ جایش قرار داشت! جناب روح به او گفته بود که اگر زندگیاش را تغییر دهد، دیگر او را نخواهد دید! حالا او کسی را در زندگیاش داشت که زندگیاش را متحول میکرد!
گزارش مشکلانتشار: 30 امرداد، 1398 / بازدید: 498