ابله
نوشتهی آنتوان چخوف
ترجمهی فرشاد قدیری
همین چند روز پیش بود که از یولیا واسیلیفنا[1]، معلم سرخانهی بچههایم، خواستم تا به اتاق مطالعهام بیاید. میخواستم تا با او تسویه حساب نمایم.
به او گفتم: «بشین یولیا واسیلیفنا. بیا حسابمون رو صاف کنیم. مطمئنم که به پول احتیاج داری، ولی یه حالت رسمی و محجوبی داری که هیچوقت تقاضای پول نمیکنی. توافق کردیم که هر ماه سی روبل[2] بهت بدم، درسته؟»
صورت یولیا واسیلیفنا سرخ شده بود و داشت آهارهای لبهی لباسش را چنگ میزد؟، ولی چیزی نگفت.
من ادامه دادم: «سه روز تعطیل. پس دوازده روبل دیگه هم کم میشه. کولیا چهار روز هم مریض بود که تو مراقبش نبودی. تو فقط داشتی با وانیا[4] کار میکردی، فقط وانیا. بعدش، تو سه روز هم دندون درد داشتی که همسرم بهت اجازه داد تا بعد از شام دیگه پیش بچهها نباشی. دوازده و هفت، میشه نوزده. اگه کم کنیم... که میمونه... اِممم... چهل و یک روبل. درسته؟»
چشمان یولیا واسیلیفنا پر از اشک شد و رنگ خون به خود گرفت. چانهاش میلرزید. به حالت عصبی، سُرفهای کرد، دماغش را با صدای فینفین بالا کشید، و باز هم چیزی نگفت.
یولیا واسیلیفنا به حالت زمزمهی زبر لب گفت: «نگرفتم،...»
چشمانش از اشک لبریز شده بود و بینی کوچک و باریک قشنگش از عرقی که بر روی آن نشسته بود، برق میزد. طفلی بیچاره!
با صدای لرزانی گفت: «من فقط یه بار پول گرفتم. فقط از خانم شما سه روبل گرفتم... دیگه چیزی نگرفتم.»
یازده روبل به او دادم. با انگشتانی لزران پول را گرفت و در جیبش گذاشت.
با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفت: «ممنونم.»
از جایم پریدم و با گامهای تند شروع به راه رفتن در اتاق کردم، به شدت عصبانی شده بودم.
از او پرسیدم: «چرا گفتی ممنونم؟!»
لبخندی رقتبار تحویلم داد. در قیافهاش خواندم که: «بله، می شه.»
از اینکه چنین بازی ظالمانهای بر سر او درآورده بودم، عذرخواهی کردم و در حالیکه گل از گلش شکفته بود، هشتاد روبل به او دادم. سپس او چندین بار گفت «ممنونم»، انگار باز هم ترس در وجودش بود، و سپس از در بیرون رفت. رفتن او را تماشا کردم و در این فکر بودم چقدر راحت میتوان در این دنیا، آدم قدرتمندی بود.
گزارش مشکلانتشار: 12 خرداد، 1397 / بازدید: 641