یک روز انتظار
نوشتهی ارنست همینگوی
ترجمهی فرشاد قدیری
ما همچنان در تختخواب دراز کشیده بودیم که او برای بستن پنجره وارد اتاق شد. بنظرم بیمار میآمد. تنش میلرزید، رنگ صورتش پریده بود و چنان آهسته راه میرفت که انگار از درد نمیتواند درست حرکت کند.
وقتی از پلهها پایین رفتم، دیدم که لباسش را عوض کرده و نزدیک شومینه نشسته بود. پسری نُه ساله با قیافهای که بنظر بیمار و بیحال میآمد. دستم را روی پیشانیاش گذاشتم و متوجه شدم که تب دارد.
به او گفتم: «برو به تختخوابت. مریض شدی.»
او گفت: «چیزیم نیست.»
دکتر آمد و تب او را اندازه گرفت. از او پرسیدم: «چطوره؟»
از پلهها پایین آمدیم، دکتر سه جور داروی رنگارنگ و کپسول برای او به من داد و طریقهی مصرف آنها را نیز بیان کرد. یکی برای پایین آوردن تب بود، یکی شکمش را شُل میکرد و دیگری نیز ضد اسید بود. دکتر توضیح داد که ویروسهای آنفولانزا تنها میتوانند در محیطی اسیدی رشد کنند. بنظر میرسید همه چیز را دربارهی آنفولانزا میداند و گفت که اگر تب او از صدو چهار درجهی فارانهایت بالاتر نرود، دیگر جای نگرانی نیست. به تازگی آنفولانزای خفیفی شایع شده بود و اگر دچار سینهپهلو نمیشدید، خطری شما را تهدید نمیکرد.
به اتاق برگشتم و دمای تب پسرم را به همراه ساعتهایی که باید کپسولها را به او بدهم، یادداشت کردم.
پسرم گفت: «باشه. اگه تو هم دوست داری.» صورتش خیلی رنگپریده شده بود و هالهی تیره رنگی دور چشمانش دیده میشد. همچنان روی تختش دراز کشیده بود و بنظر میرسید از اینکه قرار است برایش کتاب بخوانم، چندان هیجانزده نیست.
من با صدای بلند شروع به خواندن داستان دزدان دریایی نوشتهی هوارد پایل[1] کردم. معلوم بود که به داستان هیچ توجُهی ندارد.
از او پرسیدم: «حالت چطوره، بابایی؟»
او گفت: «فرقی نکرده، همونطوره که بود.»
پایین تختش نشستم و برای خودم شروع به خواندن کتاب کردم تا وقت کپسول بعدی برسد. کاملاً طبیعی بود که به خواب برود اما وقتی سرم را بالا آوردم، دیدم که بطرز عجیبی به لبهی تخت زُل زده است.
بعد از مدتی به من گفت: «بابا، اگه اذیت میشی، نیازی نیست کنار من بیدار بمونی.»
فکر کردم احتمالاً کمی دچار حواسپرتی شده. بعد از آنکه کپسولش را رأس ساعت یازده به او دادم، برای مدتی بیرون رفتم. روز روشن و سردی بود، زمین پوشیده از برف یخ زده پوشیده شده بود. چنان یخ زده بود که انگار تمام درختان بیبرگ، بوتهها، شاخههای هرس شده و تمام چمنها، و حتی زمین بیگیاه هم یخ زده بود. سک شکاریمان را نیز برای قدم زدن در خیابان و کنار رودخانه با خود بردم اما ایستادن یا راه رفتن بر روی سطح یخزده و لیز آنجا مشکل بود و سگ قرمز رنگ ما نیز نمیتوانست تعادلش را حفظ کند و دائم سُر میخورد. من هم دو بار افتادم. یک بار خیلی محکم زمین خوردم. اسلحهام از دستم افتاد و بر روی یخ سُر خورد.
ما باعث شدیم تا دستهای از بلدرچینها از کنار ساحل رودخانه پر بکشند و من دو تا از آنها را شکار کردم. برخی از آنها به سمت درختان گریختند اما بیشترشان لابلای بوتههای انبوه پخش شدند. اگر میخواستم آنها را وادار به پر زدن بکنم باید چندین بار روی بوتهها میپریدم. در حالیکه روی یخها تعادل نداشتم و بوتههای انبوه باعث میشد تا کار نشانهگیری و شکار مشکل شود، دو تا بلدرچین شکار کردم، پنج تا را از دست دادم و سپس به سمت خانه به راه افتادم، خوشحال از اینکه در نزدیکی خانه آن دسته از پرندهها را یافته بودم و برای یک روز شکاری دیگر نیز در آنجا پرنده باقی مانده بود.
در خانه به من گفتند که پسرم به کسی اجازه نداده است که وارد اتاقش شود.
او گفت: «نمیشه بیای داخل. نباید این بیماری رو از من بگیرین.»
به بالای پلهها رفتم و دیدم که او هنوز به همان شکلی که او را ترک کرده بودم، روی تخت دراز کشیده است، صورتش رنگپریده بود اما بالای گونههایش از تب قرمز شده بود. هنوز هم به لبهی تختش زل زده بود.
دمای بدنش را گرفتم.
او گفت: «صد و دو درجه بود.»
گفتم: «دمای بدنت خیلی هم خوبه. پس جای نگرانی نیست.»
او گفت: «من نگران نیستم. اما نمیتونم فکر نکنم.»
من گفتم: «فکر نکن. فقط بیخیال شو.»
«من بیخیالشم.» این را گفت و مستقیم به جایی خیره شد. کاملاً روشن بود که چیزی تمام دهنش را دربر گرفت است.
همانجا نشستم و کتاب دزدان دریایی را باز و شروع به خواندن کردم. اما متوجه شدم که او اصلاً حواسش به داستان نیست بنابراین از خواندن آن دست کشیدم.
او پرسید: «فکر میکنی چقدر طول میکشه تا بمیرم؟»
تمام روز منتظر بوده تا بمیرد، حتی از همان ساعت نُه صبح.
به او گفتم: «عزیز دل بابا! کوچولوی قشنگم! این مثل مسافت مایل و کیلومتر میمونه. تو قرار نیست بمیری. اون واحد دما فرق میکنه. در اون واحد دمای عادی بدن سی و هفت درجه است. برای فارانهایت، دمای نود و هشت عادی حساب میشه.»
من گفتم: «قطعاً! این مثل مایل و کیلومتر میمونه. میدونی، مثلاً وقتی با ماشین داریم میریم، چند کیلومتر در ساعت باید بریم تا بشه هفتاد مایل بر ساعت؟»
او گفت: «آها!»
به آهستگی، نگاهش به لبهی تخت به حالت آرامش درآمد. قیافهاش نیز از هم باز شد و سرانجام روز بعد خیلی هم آرام بنظر میرسید و سر هر چیز کم اهمیتی، به راحتی شلوغبازی در میآورد.
گزارش مشکلانتشار: 12 خرداد، 1397 / بازدید: 554