فرنامه

به همراه داستانها، چندین بار زندگی کنید!

10 صحنه‌ی دلهره‌آور

10 صحنه‌ی دلهره‌آور

10 صحنه‌ی دلهره‌آور

10 صحنه‌ی دلهره‌آور

1. در خواب، رویایی شیرین را می‌دیدم که ناگهان صدایی شبیه به ضربه‌های چکش را شنیدم. از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. صدای ریختن خاک را می‌شنیدم که دور می‌شد. از درون تابوت، با تمام وجودم فریاد کشیدم.

2. با صدایی که مانند ضربه‌های انگشت بر روی شیشه بود، از خواب پریدم. اول فکر کردم که کسی دارد بر روی شیشه‌ی پنجره می‌کوبد اما بعد متوجه شدم که صدا از درون آینه می‌آید!

3. نمی‌توانم تکان بخورم، نفس بکشم، حرف بزنم یا بشنوم. اینجا فقط تاریکی است. اگر می‌دانستم که پس از مرگ چنین تاریکی مطلقی است، حتماً وصیت می‌کردم که جسدم را بسوزانند.

4. در گوشی‌ام، عکسی از خودم دیدم که در تختخوابم دراز کشیده بودم. من تنها زندگی می‌کنم!

5. نیمه شب، همسرم مرا از خواب بیدار کرد و با نگرانی گفت که کسی وارد خانه‌مان شده است. او دو سال پیش توسط قاتلی که وارد خانه‌مان شده بود، به قتل رسیده بود!

6. آخرین چیزی که به یاد دارم، زنگ ساعت رومیزی‌ام بود که ساعت 12.07 را نشان می‌داد، درست قبل از آنکه ناخن‌های تیز و لاک‌زده‌اش را در قلبم فرو کند و با دست دیگر جلوی دهانم بگیرد تا صدای فریادم به جایی نرسد. ناگهان از خواب پریدم و راست نشستم. ساعت رومیزی‌ام ساعت 12.06 را نشان می‌داد و همان موقع صدای خشک و جیرجیر مانند در کمد را شنیدم که داشت باز می‌شد.

7. پسر کوچکم را به تختخواب بردم و سرش را روی بالش گذاشتم. در گوشم زمزمه کرد: «پدر، می‌شه زیر تختم رو نگاه کنی که یه وقت هیولایی اونجا نباشه؟!» برای آنکه دلش خوش بشود، دولا شدم و زیر تخت را نگاه کردم؛ آنجا بود! پسر کوچولوی من آنجا بود، زیر تخت! با ترس و لرز نگاهی به من انداخت و با صدای خفه‌ای گفت: «بابا... یکی روی تخت من خوابیده!»

8. همیشه فکر می‌کردم که گربه‌مان از من می‌ترسد! او همیشه به صورت من خیره می‌شد و هرگز چشم از من برنمی‌داشت. تا اینکه متوجه شدم او همیشه به کسی که پشت سر من ایستاده نگاه می‌کند!

9. هیچ چیز زیباتر و دلنشین‌تر از صدای خنده‌های شیرین یک کودک نیست؛ مگر آنکه ساعت 1 بعد از نیمه شب باشد و شما در خانه‌ای تاریک تنها باشید!

10. دختر کوچولو صدای مادرش را از طبقه‌ی پایین راه‌پله شنید. بنابراین از جایش بلند شد و شروع به دویدن کرد تا به راه‌پله برسد. همانطور که داشت از کنار اتاق مادرش می‌دوید، دستان مادرش او را گرفتند و به سرعت به داخل اتاق کشیدند. مادر با نفس‌های سنگین گفت: «منم اون صدا رو شنیدم!»

 

گزارش مشکل

انتشار: 20 شهریور، 1397    /    بازدید: 562