Johanna
جوآنا
نوشتهی جین یولن (Jane Yolen) ترجمهی فرشاد قدیری
جنگل تاریکی بود که برف همه جای آن را پوشانده و بسیار ضخیم بنظر میرسید. گامهای جوآنا تا مچ پا در برف فرو میرفت و گاه مقداری از آن وارد کفشش شده و آب میشد. خیس شدن پاهایش را حس میکرد که باعث میشد تا سرما را بیشتر احساس کند.
اگر در زیر نور خورشید، بارها و بارها این مسیر را طی نکرده بود، امکان نداشت در این تاریکی شب بتواند راهش را پیدا کند. جنگل هارتوود را درست مانند کف دستش میشناخت و حتی در تاریکی هم میتوانست راه خود را تشخیص دهد. در واقع تفریح همیشگیاش، نشستن در میان درختان و استفاده از سایهی آنان برای خوردن ناهار یا عصرانه بود، درختان بلند بلوط که همیشه عطر دلپذیری داشتند.
اما این بار شرایط بسیار متفاوت بود. او باید در این زمستان سرد و بیرحم، راهش را در میان جنگل باز میکرد تا بتواند مادر بیمارش را نجات دهد. او به غذا نیاز داشت و سوپ مخصوص بلوط میتوانست بدنش را تقویت کند تا بیماری را پشتسر بگذارد.
اگر چه در تمام طول زندگیاش در میان جنگل پیچ و تاب خورده بود، اما برای اولین بار بود که مجبور میشد به هنگام شب، تا این حد در عُمق جنگل پیش رود. معمولاً کسی از اهالی چِرویل پس از نیمه شب وارد جنگل نمیشد. مادرش بارها به او گفته بود: «هیچوقت، هرگز شبها به سمت جنگل نرو.» جوانا حس میکرد که این حرف مادرش تنها یک هشدار مربوط به خطرات جنگل نیست، بلکه یک دستور قاطع و محکم است که هرگز نباید آن را نادیده گرفت: «پدرت هم یه بار نیمه شب رفت به جنگل و دیگه هیچوقت برنگشت.»
تا پیش از این بار، جوآنا هرگز این دستور مادر را زیر پا نگذاشته بود. وقتی پدرش در جنگل ناپدید شد، او بسیار کم سن و سال بود اما لحظهی آخر را بخوبی به یاد میآورد. او اولین کسی نبود که برای همیشه در جنگل ناپدید میشد. پیش از او نیز مردان بزرگی از روستا به درون جنگل رفته و دیگر هرگز دیده نشده بودند. همچنین دو دختر که ظاهراً نسبت خویشاوندی با جوآنا داشتند نیز، سالها پیش چنین بلایی به سرشان آمده بود.
هیچکس هرگز درنیافت که آیا آنها توسط افرادی جنایتکار به قتل رسیدهاند، در میان کوهستانِ پشت جنگل گُم شده و یخ زدهاند، و یا خوراک گرگها و خرسها شدهاند، اما همهی آنها، چه کسانی که به تنهایی وارد جنگل شده بودند و چه بصورت جمعی، هرگز بازنگشتند و هرگز اثری از آنها یافت نشد. به هر حال، جوآنا همیشه احتیاط میکرد و پیش از غروب به خانه برمیگشت.
اکنون شانزده سالش شده بود و در طی این مدت همیشه این دستور را در ذهنش نگه داشته و مرور میکرد. اما امشب مجبور شد به مادری فکر کند که دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و بخاطر تب شدید، هذیان میگفت. در تختخواب اُفتاده بود و بریدهبریده نفس میکشید. جوآنا میترسید که مادر را نیز تا صبح از دست بدهد.
چارهای نبود! دکتر، درست در آنسوی جنگل زندگی میکرد و باید تا آنجا میرفت و او را هر چه سریعتر به بالای سر مادرش میآورد. همچنین باید برای او خوراک مقوی تهیه میکرد زیرا دیگر چیزی در خانه باقی نمانده بود. خانهی دکتر در میان چند خانهی ویلایی بزرگ قرار داشت که بسیار دور از هارتوود بود. تعداد خانهها آنقدر نبود که بتوان آن را روستا نامید اما جای دلنشین و زیبایی بنظر میرسید. در واقع همهی آنها به نوعی با هم خویشآوند بودند اما مادر جوآنا تصمیم گرفته بود تا زیاد به آنها نزدیک نباشد.
اغلب خود دکتر، هر از چند گاهی به دیدن جوآنا و مادرش میآمد. کمی بداخلاق بود و مادر جوآنا را ”غول بیشاخ و دُم“ خطاب میکرد. همیشه هم خیلی زود از خانهی آنها بیرون میآمد و حتی یک قهوهی ساده هم نمیخورد. همینقدر که میدید او و جوآنا سالم هستند، برایش کافی بود. انگار که میترسید آنها نیز روزی گُم شوند!
اما زمستان سرد و طولانی، قدرتِ غولمانند مادر را از او گرفت. دیگر زیاد حرف نمیزد، چشمانش بیفروغ شده بودند، و حتی وقتی جوآنا با قاشق به او خوراکی میداد، هیچ واکنشی نشان نمیداد. سرانجام، امشب جوآنا گفت: «میرم این دکتر کوفتی رو بیارم!»
مادرش گفته بود: «نه!...» اما صدایش چنان بیرمق از گلو درآمد که تقریباً قابل شنیدن نبود. جوآنا دیگر منتظر رضایت مادر نشده بود. احساس میکرد که اگر تا پیش از طلوع آفتاب، دکتر را به بالای سر مادر نرساند، دیگر خیلی دیر خواهد بود. در واقع باید خیلی زودتر از اینها حرکت میکرد اما هر بار مادرش مانع او شده بود. این بار دیگر رمقی برای بیان مخالفتش نداشت.
تا آنجا که میتوانست از پسِ برف بربیاید و بر ترسش چیره شود، سریع حرکت میکرد. گاه از روی حدس و گمان راهش را پیدا میکرد و گاه با دیدن نشانهای خوشحال میشد که راه را درست آمده است. در میان درختان میپیچید و سعی میکرد تا در آن تاریکی، درخت یا صحنهای آشنا را ببیند. سرما و خستگی باعث میشد تا احساس سنگینی بکند. انگار که دیگر مانند سابق، چابک نبود. وقتی نفسش کمی جا میآمد، دوباره میدوید اما باد سرد، مانند سیلی بیرحمانهای، به صورتش میخورد و همه چیز را از ذهنش پاک میکرد.
ناگهان احساس کرد که دیگر آن دختر سابق نیست! انگار حواس پنجگانهاش تغییر کرده بودند. انگار که باد تمام موهای مشکیاش را به سرش میچسباند. برای اولین بار حس میکرد بسیار قوی و سبکبال شده است. دیگر خسته نبود، راحت میدوید و چندان به نفسنفس نمیاُفتاد. احساس زیبایی میکرد! انگار که دختری باشکوه شده بود. با قدرت بر روی برف گام برمیداشت و به طرز عجیبی تعادلش را بر روی ناهمواریها حفظ میکرد. دیگر سرما برایش معنی نداشت، گرم شده بود! دیگر باد سرد صورتش را آزار نمیداد. دوید... تقریباً داشت با جهشهای بلند حرکت میکرد، انگار که بر روی باد سوار شده باشد. داشت از سرعت زیاد لذت میبُرد.
ناگهان پایش را جلوی شاخهای بزرگ گذاشت که از درخت شکسته و بر روی زمین اُفتاده بود. نتوانست تعادلش را حفظ کند. ساق پایش به آن برخورد کرد و بر روی زمین غلتید. برای لحظهای نفسش حبس شد اما خیلی سریع دوباره از جایش برخاست. نگاهی به تاریکی جلوی رویش انداخت. باید مراقب شاخهها و تنههای درختان میبود. این بار به خیر گذشت که پایش نشکسته بود.
ناگهان متوجهی چیزی شد! جنگل روشنتر شده بود. دیگر تاریکی مانع دیدش نمیشد. هنوز تاریک بود اما در آن تاریکی نیز داشت بخوبی همه چیز را تشخیص میداد. شاید نور ماه از پشت ابر درآمده بود؟! نتوانست از لابلای درختان ماه را ببیند اما علت دیگری به ذهنش نرسید. این روشنایی باید بخاطر نور ماه بوده باشد.
حتی سریعتر از پیش حرکت کرد. انگار که خودباوریاش باز هم بیشتر شده بود. میدانست که توان دویدن سریع و جهشهای بلند را دارد. درختان مانند باد از کنارش رد میشدند! میدانست که وقت زیادی دارد و با این سرعت، به موقع خواهد رسید.
سرانجام به آخر جنگل رسید، جایی که دیگر درختی وجود نداشت. از کنار آخرین درخت رد شد و گام به مرتع گذاشت. به آرامی جلوتر آمد و احساس کرد که چیزی درست نیست! نگاهی به آسمان اندخت. ایستاد.
هیچ چیز در آسمان نبود. پس نباید میترسید اما انگار چیزی باعث پریشانیاش میشد. از ماه خبری نبود! پس چرا او به این راحتی همه چیز را میدید؟! دوباره نگاهی به آنسوی مرتع انداخت. آن خانههای ویلایی را بخوبی دید و با احتیاط راه اُفتاد.
بار دیگر ایستاد و این بار نگاهی به چپ و راست انداخت. باد بوی حیوانات مزرعه را به مشامش رساند. هوا را با شدت وارد بینیاش کرد و بوی آنها را به خوبی حس تشخیص داد. حتی میتوانست تعداد بوهای مختلف را بشمرد! از روی بوها تشخیص داد که چه تعداد گوسفند، چه تعداد گاو و حتی چه تعداد مرغ در مزرعه است!
دوباره به سمت پایین تپه راه اُفتاد. به خانههای ویلایی رسید که درست مانند ردیف دندانها، خیلی منظم از زمین سر در آورده بودند. از پنجرههای پُشتی خانه، نور چراغ را دید که بر روی برفهای خاکستری روی زمین اُفتاده بود. نمیدانست که چرا از دیدن آن نور ترسیده است.
برای لحظهای مکث کرد.
سگی شروع به واقواق کرد. سپس دومین سگ نیز شروع به سر و صدا نمود. صدایی را از داخل خانه شنید، صدای زنی که به آرامی میگفت: «ساکت شین، ببینم!» صدای سگها قطع شد. احساس میکرد که نباید صدای آن زن را شنیده باشد اما بطرز عجیبی گوشهای تیزی پیدا کرده بود.
چند گام دیگر به سمت آن خانهی ویلایی برداشت اما انگار دیگر ترسش اجازه نمیداد جلوتر برود. انگار یکی از سگها، از نزدیکتر شدن او با خبر شده بود زیرا دوباره به نشانهی خطر، شروع به واقواق کرد.
«بشین، پسر!» این بار صدای مردی بود که بنظر خیلی محکم و قاطع میرسید. ناگهان آن صدا را شناخت، صدای دکتر بود. به سمت صدا حرکت کرد. هنوز هم کمی میترسید و احساس لرزش میکرد. نمیدانست چرا! اما انگار حس میکرد که نباید به آدمها نزدیک شود!
به محوطهی پُشتی ویلا رسید. با هر گامی احساس میکرد که پایش به درون برف فرو میرود. با خود اندیشید که اگر پدر، عمویش و دخترعموهایش آنجا بودند و ترس او را میدیدند، چه میگفتند! چرا باید از آدمها بترسد؟!
دکتر خیلی سریع و با هیجان از در پُشتی خانه بیرون آمد. معلوم بود که تازه پیراهن پشمیاش را به تن کرده است زیرا هنوز چند دکمهی آن را نبسته بود. در دستش، تفنگ شکاری بزرگی داشت. در تاریکی چشمانش را تنگ کرد تا شاید بتواند بهتر ببیند.
«کی اونجاست؟»
جوآنا خیلی با احتیاط وارد محوطهی پشت ویلا شد و جلو آمد. نوری که در خانه بیرون میزد، بدن و صورت او را روشن کرد. میخواست تا نام خودش را به دکتر بگوید اما انگار دهان و زبانش، توان این کار را نداشتند. سعی کرد تا بگوید که مادرش به دکتر و خوراک مُقوی نیاز دارد، اما هیچ صدایی از گلویش در نیامد. به سرعت سرش را تکان داد تا شاید بتواند ترس را از خودش دور کند و به خودش بیاید.
سگها دوباره واقواق کردند، بلندتر از قبل، و هیجان و عصبانیتشان بیشتر شده بود. دکتر با تعجب و به آهستگی گفت: «اِی جان! یه گوزن!»
جوآنا نگاهی به پشت سرش انداخت تا شاید بتواند گوزن را ببیند اما چیزی نبود.
دکتر با لبخندی رضایتآمیز گفت: «برای بقیهی زمستون، گوشت شام و ناهارمون تکمیله! دیگه لازم نیست حیوونای خودمونو بکُشیم!» اسلحهاش را بالا آورد و شلیک کرد.
-------------------------------------------------------------------------
جین یولن در سال 1939 به دنیا آمد و برای مجلات زیادی داستان کوتاه مینوشت. همچنین با شرکتها و مؤسسات انتشاراتی زیادی نیز کار کرد. در سال 1965، او در نیویورک به عنوان نویسندهی آزاد کارش را شروع نمود. او گاهی برای برخی از خوانندگان آواز نیز شعر میگفت و یا آهنگ تنظیم میکرد. برای مدتی نیز به عنوان معلم کار کرد.
او بخاطر آثار داستانیاش، جوایز متعددی را بُرد؛ از جمله جایزهی داستان کودکان. او هم برای کودکان و هم برای بزرگسالان داستان نوشته است. وی در زمینهی داستانهای فانتزی، حکایتهای شیرین، داستانهای علمیتخیلی و غیره نیز نویسندگی کرده است. داستان جوآنا یکی از داستانهای کوتاه وی میباشد که با عنوان حکایتهای شگفتآور به چاپ رسیده است.
گزارش مشکلانتشار: 29 مهر، 1397 / بازدید: 834