دوماکی (DUMA KEY) نوشتهی استفن کینگ (Stephen King)
خاطرات... شایعات درونی هستند که در ذهن ما پچپچ میکنند.. (جُرج سانتایانا)
زندگی، چیزی بیش از عشق و خوشگذرانی است.
من به دنیا آمدهام تا زمین را به دنبال گنج، حفر کنم.
اگر میخواهی وارد بازی شوی، باید هزینهاش را بپردازی.
میدانی که راهی جز این نیست.
ما همه به دنیا آمدهایم تا زمین را به دنبال گنج، حفر کنیم.
(شعری از شارک پاپی Shark Puppy)
چگونه نقاشی کنیم (1)
با یک صفحهی خالی شروع میکنیم. لازم نیست حتماً بوم مخصوص نقاشی یا کاغذ مرغوبی داشته باشیم، اما فکر میکنم باید سپید باشد. میگوییم ”سپید“، زیرا باید نامی بر روی آن بگذاریم، وگرنه درستش آن است که بگوییم ”هیچی“! سیاه، به معنی عدمِ وجود نور است، اما سپید، یعنی هیچ خاطرهای وجود ندارد! رنگی که به یاد نمیماند!
ما چطور خاطرهای را در ذهن حک میکنیم و سپس دوباره آن را به یاد میآوریم؟ این سؤالی بود که وقتی در دوماکی بودم، بارها به آن فکر کردم، بویژه در ساعات اولیهی صبح که خورشید هنوز طلوع نکرده بود و هیچ نوری دیده نمیشد، ناگهان به یاد میآوردم که دوستی ندارم. گاهی در همان زمان کوتاهی که به صبح مانده بود، به خط افق فکر میکردم. باید در افق محو شوید. باید سپیدی آن را دراعماق وجودتان حس کنید. همان موقع که خورشید میخواهد از افق سر بکشد، باید کاری کنید، هر چند ساده، اما کاری کنید تا دنیایی تازه را بسازید، که البته این کار به شهامتی شگرف نیاز دارد. در اینصورت، شما را باور خواهند کرد.
دختربچهای را در نظر بگیرید که تنها چند ماه از تولدش میگذرد. او نود سال پیش از درون کالسکهای به بیرون پرت شده و سرش لای سنگها گیر کرده بوده است. اکنون، او دیگر چیزی را به خاطر نمیآورد؛ نه تنها اسمش، بلکه همه چیز را فراموش کرده است! و سپس، او به یاد میآورد که چگونه مداد را در دست میگرفته و بر روی صفحهای سپید، خط افق را ترسیم میکرده است. یک خط افقی در سرتاسر عرض صفحه، همین! اما این فقط یک خط در افق نیست، بلکه دریچهای است برای عبور از سیاهی و رفتن به دنیایی دیگر.
به تصورات خود ادامه دهید، دست کوچکی که مداد را برمیدارد... مکثی میکند... و سپس بر روی کاغذ سپید، میلغزد. کشیدنِ آن نقاشی و تلاش برای بازسازی دنیایی جدید، شهامت عمیقی میخواهد. من همیشه عاشق آن دختربچه بودم و هستم، باوجود تمام هزینههایی که بخاطر این عشق پرداخت کردم. باید هزینهاش را میدادم، چارهای نبود.
همانطور که میدانید، تصاویر خودِ جادو هستند.
اِدگار فِریمَنتل (Edgar Freemantle)، وقتی حادثهای دلخراش به قیمتِ یک دست و پایان ازدواجش تمام میشود، به یک دو راهی در سفر زندگیاش برمیخورد. او از تابلوی راهنما، جهتِ شهر فلوریدا را انتخاب میکند، جاییکه به گفتهی خودشان، خانهای برای ازدواج مجدد است، یا شاید هم جایی برای مرگ.
اما بیشتر از آنکه مکانی برای گذراندن تعطیلات باشد، فریمنتل غرق در زیباییِ مرموز و دلهرهآورِ سواحل غربی فلوریدا میشود؛ منطقهای به نام دوماکی، با آن درختان چشمنواز ساحلی، نخلها و کاجها، ساحلی خلوت و خالی از سکنه، با یک معجونفروشیِ متروکه و چند خانهی خالی که متعلق به زن مُسنی به نام الیزابت (Elizabeth) هستند، زنی که زمانی بخاطر کارهای خیریهاش در حمایت از هنرمندان، مشهور بوده است.
با تشویق کوچکترین دخترش، فریمنتل درمییابد که در نقاشی استعداد منحصر به فردی دارد و کارش را با نقاشی از صحنهای چشمگیر از خورشیدی در افق شروع میکند. اما خیلی زود، دردی رمزآلود را در ناحیهی دست قطع شدهاش حس میکند. چیزی عجیب و آزاردهنده دارد در نقاشیاش رُخ میدهد. این نقاشیها باری برای حوادث آینده در خود نهفتهاند و حتی برای کسانی که آنها را میخرند، خطرناکند.
فریمنتل باید با یکی از دوستان خود به نام وایرمن (Wireman) به صورت تیمی دو نفره کار کند تا بتواند نقشهی خود را برای مقابله با تهدیدات مرموز و رو به افزایش دوماکی پیادهسازی نماید، جاییکه طوفانهای غیر موسمی، زندگی انسانها را از هم میدرد و جریان موجهای قدرتمندی، جان آنها را گرفته و روحشان را دچار زخمهای عمیقی میکند. سرانجام آنها درمییابند که چه بلایی بر سر خواهر دوقلوی الیزابت آمده است که در دههی 1920 ناپدید شده و اینکه این پیرزنِ عجیب و غریب چه رازی را در سینه دارد، رازی که کلید معمای دوماکی است.
دوماکی داستانی مرموز و فوقالعاده جذاب از دوستیها است، و پیوندی که بین یک پدر با دخترش وجود دارد. همچنین این داستانی در مورد قدرت خاطره و حقیقت، هنر و طبیعت است.
مترجم: فرشاد قدیری
گزارش مشکلانتشار: 13 بهمن، 1397 / بازدید: 516