ده مرحله تا نویسندگی
پس تصمیم دارید تا نویسنده شوید!
وقتی تازه وارد دبیرستان شده بودم، به همراه پدر و مادرم سفری را آغاز کردیم تا دانشکدههایی را مورد بررسی قرار دهیم و ببینیم که کدامیک برای رشتهی نویسندگی، انتخاب خلاقانهتری است.
گرچه اکنون سالهای زیادی از آن زمان گذشته است اما من همچنان خیلی روشن به یاد میآوردم که داشتم از پلکان دانشگاه سانفرانسیسکو پایین میرفتم. به تازگی از بخش آکادمی نویسندگی آن دانشگاه بیرون آمده بودیم و من همزمان، هم احساس بلندپروازی برای آیندهام داشتم و هم احساس ترس از آینده! پدرم، مردی که در تمام عمرم نویسندگی، نمایشنامه نویسی و شعر گفتن او را دیده بودم، از من پرسید که چرا میخواهم نویسنده شوم.
او پرسید: «میدونی چقدر سخته که از نویسندگی بخوای پول در بیاری؟» احساس میکردم با پاسخ به چنین سؤالی، دارم از پشت به آرزوهای پدرم خنجر میزنم.
به او گفتم: «پولش واسهی من مهم نیست. من فقط میخوام کتابایی بنویسم که آثار ارزشمندی باشن.»
گرچه داشتم ادای یک آدم کمالگرا را در میآوردم، اما در دلم میدانستم که دارم پاسخ بیمعنیای به او میدهم. به محض آنکه اولین کتابم را نوشتم، خودم مطمئن بودم که در این کار موفق خواهم بود.
البته این دقیقاً آن موفقیتی که انتظارش را میکشیدم، نبود!
من ضمن نوشتن چهار کتاب، صدها مقاله برای مطبوعات نوشتم، تعداد زیادی داستان کوتاه و همچنین یک دیوان شعر نیز به فعالیتهایم اضافه کردم.
اما هنوز هم آن طور که میخواستم، موفق نشده بودم.
تا آن زمان هیچ یک از جوایز ادبی را بدست نیاورده بودم و کسی مرا همتای جُرج آر.آر. مارتین یا استفن کینگ در میزان فروش کتابهایم، به شما نمیآورد.
با این حال، من یک دستآورد بسیار مهم داشتم.
*** من دیگر یک نویسنده شده بودم!
هر روز پشت صفحهکلید رایانهام مینشستم و به کلمات و اصطلاحات فکر میکردم، کلمات و اصطلاحاتی که در دوازده کشور به دیدهی هزاران نفر میرسید. هر روز به شکلی جادویی، داستانها از اندیشهی من تراوش میکردند و جملاتی را سر هم میکردم که دیدگاه مردم نسبت به جهان هستی و زندگی را تغییر میدادند. من هر روز ”معنا“ را وارد زندگی مردم میکردم.
هیچکس «نویسنده» به دنیا نمیآید بلکه شما باید نویسنده ”بشوید“! در حقیقت، شما هرگز به پایان نویسندگی نمیرسید، زیرا نویسنده شدن، فرایندی است که باید تا آخر عمر دنبال کنید و هر روز یاد بگیرید. حتی تا همین امروز، من همچنان دارم نویسنده میشوم! پس شما هم باید همین راه را طی کنید.
در این کتابچهی کوتاه، قصد دارم ده مرحلهی نویسنده شدن که خودم در طی مسیر نویسندگی یاد گرفتهام را با شما در میان بگذارم. اُمیدوارم که این مراحل به شما کمک کنند تا سفر خود را برای نویسنده شدن، آغاز نمایید و یا چنانچه قبلاً وارد این سفر شدهاید، افقی تازه را در برابر دیدگان شما باز کند.
من برنامهای را به شما تقدیم میدارم که به شما کمک میکند تا نگرش تازهای نسبت به نویسندگی داشته باشید.
شروع کنیم؟ خود را گرم کنید!
1. انتشار
نه، جانِ من، جدی؟! یعنی قدم اول، انتشارِه؟!
خیلی عجیبه که در مورد نویسندگی بخواهیم از همان ابتدا به سراغ انتشار برویم. ئر حقیقت، آنطور که در کتابها و مقالات آموزشی در زمینهی نویسندگی خواندهام، بیشتر آنها حتی این مرحله را مطرح نکردهاند! معمولاً این کتابها و مقالات آموزشی به شما میگویند: «فقط بنویس!»
«چیچی رو فقط بنویس؟!» همه میدانیم که نویسندگان، مینویسند تا مردم ”بخوانند“! پس کار انتشار مطلب و کتاب و مقاله بسیار ضروری و مهم است.
امروز چه چیزی باعث میشود تا شما کتابتان را انتشار ندهید؟
جدی میگویم. چه چیزی جلوی شما را میگیرد؟ احتمالاً شما نیز مانند بیشتر مردم فکر میکنید که باید در ابتدا یکی از آژانسهای خبری را راضی کنید تا در مورد کتاب شما مطلبی منتشر کند تا اینکه یکی از شرکتهای انتشاراتی بابت حقِ امتیاز کتاب شما، مبلغی هر چند کوچک را به شما بپردازد و کتابتان را چاپ نماید.
البته فرآیند انتشار میتواند پست گذاشتن در یک وبلاگ یا ایمیل کردن کتابتان برای یک دوست نیز باشد. لازم نیست اثر شما یک کارِ خارقالعاده باشد و نقصی در آن دیده نشود.
چنانچه قصد دارید به راستی نویسنده شوید، باید نوشتن بخشی از عادتهای روزانهی شما شود. باید بازخورد گرفتن از دیگران را تمرین کرده و حتی اگر اثر شما را رد کردند، باز هم از پا ننشینید. البته باید تلاش کنید تا طرفداران خود را نیز جمع کنید. اگر در ابتدا داستانهای کوتاهی از خود را در وبلاگها بطور رایگان انتشار دهید و یا با دوستان خود شروع کنید، در آنصورت همیشه عدهای را خواهید یافت که به سبک نویسندگی شما علاقهمند شده و منتظر آثار بعدی شما خواهند بود.
سعی کنید بطور منظم، اثری را از خود در شبکههای مجازی یا وبلاگها و وبسایتها ارائه دهید. چرا برخی از آنها را پرینت نگرفته و برای دوستان خود هدیه نبرید؟ چندان خرجی نخواهد داشت! چرا برخی از آنان را بصورت آنلاین در دسترس همگان قرار ندهید؟
آیا در میان دوستان شما کسی هست که به خواندن کتابهای الکترونیک (PDF) علاقه داشته باشد؟ شرط میبندم که هست! کار تایپ و ایجاد کتابهای الکترونیکی را بطور حرفهای یاد بگیرید. چرا یکی از قطعههایی را که نوشتهاید، همین حالا انتشار نمیدهید؟ این روزها درست کردن یک وبلاگ و یا کانالی در شبکههای اجتماعی که دیگر نه هزینهای دارد و نه مهارت خاصی را میطلبد! همین الآن این کار را بکنید.
به این نوع انتشار در اینترنت به عنوان یکی از کارهای بزرگتان برای همکاری با یک شرکت انتشاراتی بزرگ، نگاه کنید. طوری آن را زینت داده و طراحی کنید که آنها از حرفهای بودن شما اطمینان حاصل کنند. بدین ترتیب یک تمرین عالی نیز برای کار با انتشاراتیهای بزرگ خواهید داشت.
2. برای خودتان، تاریخ و ساعت پایان کار تعیین کنید، یا حتی بهتر از این، از دیگری بخواهید تا در فلان تاریخ، اثر جدید شما را طلب کند، و سپس به آن تاریخ و ساعت، وفادار بمانید
داگلاس آدامز، نویسندهی مشهور میگوید: «من عاشق تاریخ پایان کار هستم. عاشق کسانی هستم که دائم به من یادآوری میکنند که داریم به تاریخ تحویل نزدیک میشویم.»
وقتی تاریخی برای انجام هر کاری تعیین میشود، در نویسنده استرس ایجاد میکند. خیلی خوب میدانم که هیچ یک از ما به دنبال استرس و فشار روانی بیشتر در زندگیمان نیستیم اما بیشتر نویسندگانی که میشناسم، با دو مورد در تقلا هستند: نظم و انضباط، و تمرکز. یک تاریخ پایان کار، هر دو را تقویت میکند.
کمی استرس باعث میشود تا تمرکز بیشتری داشته باشید. یک تاریخ برای پایان کار باعث می شود تا خود را در صندلیِ جلوی رایانه جا داده و انگشتان مبارک را برای تایپ کلمات و جملات بکار بگیرید.
و اما سؤال مهمتر: چگونه تاریخی را برای پایان کار خود تعیین کنیم تا نه دچار هول و هراس شویم و نه کارمان عقب بیاُفتد؟
بهترین تاریخ برای پایان کار را دیگران تعیین میکنند، نه خود شما! به سراغ یک ویرایشگر و یا نویسندهی آزاد بروید و یا از طرفداران خود کمک بگیرید.
یکی از مؤثرترین تاریخهایی که برای پایان کارم در نظر گرفتهام، هر روز نوشتن برای وبلاگم بوده است! ضمن آنکه به کار نویسندگی اصلی خودم میپردازم، خود را موظف میدانم که هر روز، دستکم یک مقاله، برای طرفداران و مخاطبین خودم در وبلاگم انتشار دهم. آنچه که باعث میشود تا هر روز این کار را بکنم، احساس مسئولیت در قبال مخاطبین و طرفدارانم است. در اوایل کارم، تعداد آنها بسیار محدود بود اما به مرور با پشتکار من، آنها تبدیل به گروهی بزرگی شدند تا اینکه امروز تعداد آنها به صدها هزار نفر میرسد.
وقتی بدانید که گروهی از مردم و طرفداران شما منتظر کتاب و مقالات بعدی شما هستند، در این صورت برای ارائهی آثار خود بسیار منظمتر عمل خواهید نمود.
یک تلنگر: از همین امروز در ذهن خود تصویرسازی کنید که عدهی زیادی از مردم منتظر اثر بعدی شما هستند. چه زمانی قرار است کتابتان را تقدیم آنها کنید؟!
3. یاد بگیرید که چگونه یک قصهی جذاب را سرِ هم میکنند
مهم نیست که در چه زمینهای دارید مینویسید، شما باید بتوانید قصهای را سرِ هم کنید.
چه بخواهید داستان بگویید، چه خاطرات بنویسید و چه داستان کوتاه بیان کنید، باید بتوانید اجزای قصه را به صورت یکپارچه در کنار هم قرار دهید.
اگر بخواهید یک کتابچهی خودآموز و یا کتاب مرجع بنویسید، چه؟ هنوز باید بتوانید قصهای را بخوبی سرِ هم نمایید! وقتی آتشنشانان داستانی را میشنوند که در آن یکی از همکاران خودشان تلفنی از خطر آتشسوزی دریافت میکند، مغزشان همان تأثیری را حس میکند که در دنیای واقعی چنین چیزی را تجربه کرده باشند. بنابراین وقتی در دنیای واقعی نیز چنین اتفاقی رُخ میدهد، آنها آمادگی بیشتری خواهند داشت زیرا قبلاً داستان آن را شنیدهاند.
داستانها بهترین معلم هستند.
شاید قرار باشد که در مورد بازاریابی یا برگههای فروش چیزی بنویسید. در واقع بازاریابی چیزی نیست به جز اینکه داستانی را برای مشتریانتان بیان کنید که در آن زندگی عالی و متفاوت یکی از مصرفکنندگان کالا یا خدمات شما مطرح شود. بدین ترتیب مشتری بالقوهی شما احساس خوبی نسبت به کالا و خدمات شما خواهد داشت و به مشتری بالفعل شما تبدیل خواهد شد.
تمام نویسندگان، قصه میگویند. نویسندگان بزرگ، داستانهای بزرگ بیان میکنند. یاد بگیرید تا داستانهای بزرگ سرِ هم کنید.
4. مطالبی را بخوانید درک شما را بالا ببرند. مطالبی را بخوانید که دک آنها سخت باشد
میخواهم نویسنده شوم زیرا تا کنون تنها چند کتاب خواندهام که فکر میکنم درک خوبی از نگرش به زندگی به من دادهاند! من نویسندهی بهتری خواهم شد اگر کتابهایی را بخوانم که توانایی درک کامل آنها را ندارم، و باید آنقدر آنها را به تکرار بخوانم تا سرانجام پیام آنها را درک کنم. من همچنان دارم برخی از آنها را میخوانم.
شما میتوانید با خواندن چند کتاب، نویسندگی را آغاز کنید و بر تجربهی خود بیافزایید. اما یادتان باشد که اگر قرار است نویسندهی بزرگی شوید، باید به خواندن و درک بیشتر پیام داستانها ادامه دهید. توصیهی مهم: تا میتوانید کتاب بخوانید، با دقت بخوانید و آنها را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهید. هر چه دیدگاه شما از زندگی بازتر باشد، شما نویسندهی بزرگتری خواهید شد.
5. همه چیز را یاد بگیرید اما یادتان باشد که شما متخصص همه چیز نیستید و قرار هم نیست که باشید
نویسندگان همیشه در حال یادگیری هستند.
وقتی دارم یک مقاله یا یه یک فصل از کتابی را مینویسم، دو یا دوازده بار در اینترنت جستجو میکنم تا مقاله یا فصل بهتری را بنویسم. هر چه جزئیات بیشتری را بلد باشید، نویسندگی شما به زندگی واقعی افراد نزدیکتر میشود.
نویسندگان، اطلاعاتی را به مردم ارائه میدهند که آنها هرگز به آن فکر نکردهاند. ما میتوانیم هر آچه که در جهان هستی وجود دارد را وارد ذهن مردم بکنیم. میتوانیم نگاهی به روح شخصیتی خودمان داشته باشیم و داستان زندگی خودمان یا دیگران به گونهای با دیگران به اشتراک بگذاریم که خوانندگان کتاب بخوبی زندگی ما و دیگران را درک نمایند.
بخش دوم: تمام این موارد به فراگیری مربوط میشوند. میتوانیم در مورد سیاست و حوادث روزگار، هنر و دانش، در مورد احساسات و ذات انسان، و هر زمینهی دیگری، شروع به یادگیری کنیم.
نویسندگان به هیچ وجه لازم نیست متخصص شوند. وقتی خودتان را یک متخصص ببینید، دیگر میل به یادگیری بیشتر را از دست خواهید داد. وقتی که دیگر مایل به یادگیری مسائل جدید نباشید، به مرور بیات شده و دیگر برای دیگران الهامبخش نخواهید بود.در مورد همه چیز خود را یک فرد ناشی به حساب آورید، در این صورت هرگز برای مخاطبین خود بیات نشده و همیشه مطلبی برای نوشتن خواهید داشت.
6. دزدی کنید
استیو جابز، بنیانگذار شرکت اپل، میگفت: «هنرمندان خوب، کُپی میکنند و هنرمندان بزرگ، دزدی!» البته پیکاسو و دیگر افراد مشهور نیز جملاتی شبیه به این را بکار میبردند.
زمانی که ارنست همینگوِی برای نخستین بار دست به قلم شد، او از تمام نویسندگانی الهام گرفت که آنها را مورد تقدیر قرار میداد و تمام بخشهای کتابش را از آنها الگوبرداری نمود.
وقتی اولین بار کار نویسندگی خودم را برای یک روزنامهی محلی آغاز کردم، ده تا از بهترین مقالههایم را از مقالات نیویورکتایمز و لوسآنجلستایمز الهام گرفته بودم. در واقع خیلی با دقت آنها را خواندم و نکاتی را یادداشت نمودم، سپس از خودم پرسیدم: «چرا در اینجا، نویسنده چنین حرفی زده است؟ هدف از این جمله چیست؟ این کلمات چگونه داستان را پیش میبرند؟»
هر گاه که شروع به نوشتن کردم، در واقع مطلبی را خوانده بودم که برایم بسیار انگیزهبخش و الهامبخش بوده است.
کُرمک مککارتی، نویسندهی داستان ”جاده“ و ”همهی اسبهای زیبا“، میگوید: «حقیقت تلخ این است که کتابها از دلِ کتابها بیرون میآیند.»
زیر نور خورشید، هیچ چیزی جدیدی یافت نمیشود. تنها این سؤال باقی میماند: «قرار است کتابتان را با الهام از کدام کتابها بنویسید؟ و شما چگونه میخواهید نسخهای بهتر از آنها را ارائه دهید؟ یا دستکم، نسخهای متفاوت از آنها؟»
7. وقتی درد، فقر، نشانههای شیطانی، بیانصافی و مرگ را دیدید، رویتان را برنگردانید
زمانی داستان کوتاهی در مورد پسری را خواندم که میخواست نویسنده شود و همین داستان در ذهن من حک شد!
داستان با خبر کشته شدن مردی آغاز شد که در حال دویدن بوده است. آن پسر به کمک پدر و عمویش، آخرِ شب از خانه بیرون میزنند تا این معما را حل کنند. آن پسر برای اولین بار چشمش به یک جسد میاُفتد و وقتی بالای سرِ جسد میرسند، او ترسیده و رویش را برمیگرداند.
عمویش از او میپرسد: «ببینم، تو میخوای نویسنده بشی؟»
پسر با حرکت سر، جواب مثبت میدهد.
«پس صورتت رو برنگردون. هیچوقت صورتت رو برنگردون!»
هر چیزی که باعث انزجارم میشود را با دقت نگاه میکنم. پسری را دیدم که پاهایش قطع شده و با دست، خود را بر روی زمین میکشید تا از رهگذران بخاطر چند سکهی بیارزش، گدایی کند. من زاغهنشینانی را دیدم که سرشان را در سطلهای بزرگ زبالههای کنار خیابان فرو میکردند و تنها سرپناه آنان در زیر باران، تکهای از پلاستیک بود که آن را بر روی سرشان کشیده بودند. من اجسادی را دیدم که چون پول درمان خود را نداشتند، عفونت تمام آنها را در بر گرفته بود.
اگر میخواهید نویسنده شوید، باید شهامت دیدنِ مرگ، فقر، درد، شیطان، بیانصافی و نامردی را داشته باشید. باید اینها را با گوشت و استخوان و روح خود درک کنید و بفهمید. شغل یک نویسنده فقط گل و بلبل نوشتن نیست، شما باید بدیها را نیز در داستانهایتان بازتاب دهید.
روی خود را برنگردانید.
8. حوصلهتان سر خواهد رفت و احساس بدبختی خواهید کرد؛ به اینها عادت کنید
تا کنون هر پروژهی داستانیای که بر روی آن کار کردهام، غم و غصه تمام وجودم را گرفته و از شدت عصبی شدن، دندانهایم را به هم فشار دادهام. وقتی شروع به نوشتن میکنید، هیجانی عمیق شما را در بر میگیرد. شما دارای نگرشی خاص هستید و آنقدر احساس خودباوری دارید که میتوانید تصویرسازی ذهنی خود را به صورت واقعی تعریف کنید.
همیشه وسط کار، سختترین بخش آن است. دونالد میلر، نویسندهی مشهور، میگوید: «هر داستانی مانند آن است که سوار بر قایقی پارویی شدهاید و قرار است به جزیرهای در وسط دریا برسید. وقتی شروع میکنید، خیلی زود از ساحل فاصله میگیرید و آنقدر خود را نزدیک به جزیره حس میکنید که انگار تنها چند دقیقه راه است. اما وقتی به وسط آبهای دریا میرسید، احساس میکنید که انگار هر چه پارو میزنید، قایق دیگر جلو نمیرود. ساحلی که آن را ترک کردهاید، دیگر خیلی دور است و جزیرهای که به سوی آن میروید، دیگر نزدیکتر نمیآید.»
انگار که دیگر پیشرفتی در کار نیست و شما به این فکر میاُفتید که آیا وقت کنار گذاشتن پروژه فرا رسیده است؟
همینجا است که بیشتر افراد کار نویسندگی را رها میکنند. هیچکس به هنگام شروع، مشکلی را سرِ راه خود نمیبیند. حتی احساس میکنند که تا آخر داستان، باید این کار بسیار مفرح و دلنشین باشد. اما میانهی راه، همان قبرستان داستانها است! همینجا است که کتابها برای همیشه دفن میشوند، وبلاگها دیگر پستی در آنها قرار نمیگیرد و مقالات هرگز به پایان نمیرسند.
وقتی داشتم اولین کتابم را به پایان میرساندم، چنان سرخورده و نااُمید شده بودم که بر روی زمین زانو زدم، سرم را در میان دستانم گذاشتم و گریه کردم! یک گریهی عمیق و مردانه! با خودم فکر کردم: «دیگه سراغ همچین کاری نمیرم. اصن نمیخوام دیگه کتاب بنویسم. دیگه حتی نمیخوام نویسنده بشم. دیگه نمیخوام همچین حس وحشتناکی رو تجربه کنم.»
اما بعد از مدتی، دوباره بلند شدم و چند کلمهی دیگر را نیز نوشتم. روز بعد، باز مقدار کمی دیگر از داستان را نوشتم. یک ماه بعد، کتاب را تمام کردم و آن را برای یک ویرایشگر فرستادم.
وقتی زانو زده بودم، نقطهی عطف زندگیام شد. در آن لحظه به راستی پایان نویسندگی را حس کردم. امروز، هر گاه که پروژهی جدیدی را شروع میکنم، باز به یاد آن گریهی وحشتناک میاُفتم و به خودم یادآوری میکنم که دیگر چیزی تا پایان این پروژه نیز باقی نمانده است!
در میان تمام به هم ریختگیها، بنویس! با وجود تمام اشتباهات دستوری، بنویس! با تمام سختی ایجاد تغییر در زمان جملهها و تغییر زاویهی نگرش راوی داستان، باز هم بنویس! حتی اگر میدانید و مطمئن هستید که داستان شما هیچ ارزشی ندارد، باز هم به نوشتن ادامه دهید. وقتی به میانهی راه رسیدهایدف دیگر خوب یا بد معنی ندارد. فقط بنویسید.
و وقتی چشمتان به ساحل جزیره میاُفت، وقتی سرانجام به پایان داستان و نوشتن آن نزدیک میشوید، آن حس را بخاطر بسپارید. دفعهی بعد که باز هم به میانهی راه نوشتن رسیدید، به یادآوری این حس نیاز خواهید داشت.
9. اطراف خود را با افرادی پُر کنید که الهامبخش شما هستند (ممکن است برخی از آنان نیز نویسنده باشند)
وقتی به یک نویسندهی بزرگ مینگریم، احساس میکنیم که باید فردی ساکت و نابغهای مرموز باشد اما واقعیت این است که هیچکس در خلوت خود نویسنده نمیشود. باید وارد تیم شد! باید گروهی کار کرد. باید هر بار انگیزه و تشویق را دریافت نمود. باید از خلاقیت دیگران نیز بهره گرفت و باید از انرژی دیگران نیز بهرهمند شد تا بتوانیم نویسنده شویم.
واقعیت این است که نویسندگان بزرگ، همگی انسانهایی برونگرا و اجتماعی هستند. ارنست همینگوِی، با اِسکات فیتزجرالد بسیار دوست بود. جک کروک نیز با ویلیامز بوروز و بیتس، تیم قویای بودند. جی. آر. آر تالکین با سی. اِس لوئیس و اینکلینز بسیار نزدیک بود. ویرجینیا وولف و لئونارد وولف و گروه بلومزبری نیز تیم موفقی را تشکیل داده بودند.
زمانی جیم ران گفت: «شما برآیندِ پنج نفر از نزدیکترین دوستانتان هستید که بیشترین وقتتان را با آنها میگذرانید.»
اگر دارید وقتتان را با افرادی میگذرانید که هیچ خلاقیتی در شما به وجود نمیآورند و شما به چالشی جدید برای داستاننویسی دعوت نمیکنند، پس احتمالاً به دوستان جدیدی نیاز دارید!
10. در پایان، نوشتن یادت نرود
اجازه دهید به سراغ یکی از آخرین داستانهایم برویم.
چند سال پیش کاری کردم که تمام زندگی مرا تغییر داد؛ شروع به نوشتن کردم. یا به عبارت بهتر؛ هر روز قطعهای از داستانم را به پایان بُردم.
البته که قبلاً هم نویسندگی کرده بودم! حتی چند داستان هم نوشته بودم (که خیلی زود کار نوشتن آنها را کنار گذاشتم). برای مدرسه یک مقاله نوشته بودم و چند شعر هم برای تفریح.
اما وقتی شروع به ”تمام کردن هر قطعه از داستانم در هر روز“ کردم، متحول شدم! من خودم را یک نویسنده دیدم!
یک نویسندهی واقعی!
برای هر روزم، قطعهای را در نظر میگرفتم و آن روز آن را به پایان میرساندم و در پایان آن روز، خوشحالی و شادابی به پایان رساندن یک بخش از کتاب را در خود حس میکردم. کمی طول کشید تا چنین حسی را در خود ایجاد کنم و البته کُلی هم تمرین نیاز داشت. اما پس از چندی، از تمامی شغلهای خودم، شامل نویسندگی آزاد برای روزنامهای محلی و ویرایش کتابهایی برای دوستان، دست کشیدم و بطور تماموقت مشغول نویسندگی و رسیدگی به خانوادهام شدم. حالا که بیشترِ وقتم را در خانه بودم و مینوشتم، وقتِ بیشتری هم برای خانوادهام داشتم.
همه چیز از آنجا شروع شد که هر روز را به قطعهای خاص از داستانم اختصاص دادم. همین تغییر عادت کوچک، زندگی مرا متحول کرد.
عاشقِ کمک به دیگر نویسندگان هستم تا از یک نویسندهی نیمهوقت، به یک نویسندهی تماموقت و روزانه تبدیل شوند.
داستان خود را به قطعات کوچکتر تقسیم کنید. بر روی شخصیتها، پیام داستان و حوادث مربوطه، مانند یک پژوهشگر کار کنید. ابتدا قطعات داستانتان را بنویسید و سپس به آنها شاخ و برگ دهید.
نوشتهی جو بانتینگ (Joe Bunting)
ترجمهی فرشاد قدیری
گزارش مشکلانتشار: 14 بهمن، 1397 / بازدید: 479