فرنامه
به همراه داستانها، چندین بار زندگی کنید!
«مامان، وقتش نشده که بریم؟» دلم نمیخواست گریه کنم اما اشکها ناخودآگاه بر روی گونههایم فرو ریختند. آنها را با پشت دستم پاک کردم. دلم نمیخواست خواهر بزرگترم گریهی مرا ببیند. مادرم به آرامی پاسخ داد:... توضیحات بیشتر