روزی دختر جوانی به نام لیزا (Lisa) مجبور بود تا پاسی از شب را به تنهایی در خانهشان سپری کند زیرا پدر و مادرش باید تا آخر شب کار میکردند بنابراین آنها برای آن دختر جوان یک سگ خریدند تا هم سرگرم شده و هم مراقب او باشد.
شبی لیزا صدای چکه کردنِ آب به گوشش خورد بنابراین از روی تختش بلند شد و به آشپزخانه رفت. شیر آب ظرفشویی را محکم کرد تا مطمئن شود که دیگر آب از آن نخواهد چکید و سپس به تختخوابش برگشت و دستش را به زیر تخت گرفت و آن سگ هم دست او را به نشانهی دوستی لیس زد.
اما باز هم صدای چکه کردن به گوشش خورد بنابراین دوباره از روی تختش بلند شده و این بار به حمام رفت. شیر آنجا را نیز سفت کرد و دوباره به تختخواب برگشت. باز هم طبق عادت دستش را به زیر تخت بُرد و آن سگ باز هم دست او را لیس زد.
اما باز هم صدای چکه کردن قطع نشد. این بار تمام خانه را زیر پا گذاشته و هر جا شیر آب دید، آن را با آخرین قدرتی که داشت سفت کرد تا مطمئن شود که دیگر چکه نخواهد کرد. سپس به تختخوابش بازگشت و باز هم دستش را به زیر تخت بُرد و آن سگ هم آن را لیس زد.
و باز هم صدای چکه کردن در سرش پیچید. این بار او خوب گوشش را تیز کرد و سعی نمود تا منبع صدا را پیدا کند. خیلی ماگهانی متوجه شد که انگار صدای چکه کردن دارد از کمد اتاق خودش میآید. بلند شد و با احتیاط به سمت کمدش رفت و بطور غافلگیر کنندهای هر دو لنگه در آن را باز کرد.
آن سگ بیچاره را از پاهایش آویزان کرده بودند، گلویش بُریده بود و خون از آن چکه میکرد. بر روی دیوار پشت سر سگ نیز نوشته بودند: ”انسانها نیز میتوانند دست شما را لیس بزنند!“
لینک داستانهایی از ارواح: کلیک کنید.
گزارش مشکلانتشار: 03 تیر، 1398 / بازدید: 557