فرنامه

به همراه داستانها، چندین بار زندگی کنید!

مرد مُرده ی مزرعه ی وارلی

مرد مُرده ی مزرعه ی وارلی

مرد مُرده ی مزرعه ی وارلی

مرد مُرده‌ی مزرعه‌ی وارلی

نویسنده: ناشناس، 1878 میلادی (داستان کوتاه - دلهره‌آور)

جمع‌آوری: درک استرنج                               ترجمه: فرشاد قدیری

من و جک دارنت با هم در ارتش خدمت می‌کردیم. به او گفتم: «سلام جک. کجا می‌ری؟ کریسمس رو پیش پدر و مادرت می‌مونی؟» بیست و سوم ماه دسامبر بود و همه می‌خواستند به تعطیلات بروند.

جک در حالیکه داشت به سوال من لبخند می‌زد، در استانه‌ی در ایستاده بود، مانند همیشه خوش‌اندام و قد بلند به چشم می‌آمد. او گفت: «امسال نه! به اندازه‌ی کافی کنار عمه‌های پیر و شش تا بچه‌خواهرام بودم. من مثل تو مرد خونواده نیستم. بگذریم، خواهر خوشگلت چطوره؟»

من با لبخند پاسخ دادم: «خیلی خوبه. دائم توی مهمونی‌ها سرمی‌کنه.»

انگار که جک با این حرف من کمی ناراحت شد. او عاشق خواهرم شده بود و البته خواهر من هم جک را دوست داشت اما هر دو پول چندانی برای ازدواج نداشتند. او گفت: «خوب، سلام عاشقانه‌ی من رو بهش برسون. به زودی خودم رو برای شکار به وسترشاین می‌رسونم. هندرسون و چند تای دیگه از بچه‌ها هم ازم خواستن که به اونجا بیام. توی یه خونه‌ی قدیمی می‌مونیم، شنیدم اونجا برای شکار عالیه. احتمالاً تو خبر داری! بهش می‌گن مزرعه‌ی وارلی.»

من با شگفتی گفتم: «مزرعه‌ی وارلی؟! نه جک! نباید اونجا بری.»

او در حالیکه از حرف من جا خورده بود گفت: «چرا نه؟!»

من سعی کردم تا کلمات درستی بکار ببرم و پاسخ دادم: «من شنیدم که... چیزای بدی راجع به اونجا شنیدم.»

جک خندید: «چیزای بد؟! یعنی چی؟ احتمالاً اونجا یکم سَرده و موش داره! اما آشپز فرانسوی هندرسون داره میاد اونجا و کلی نوشیدنی باحال رو هم برامون میاره. مطمئنم که سرما رو رفع می‌کنه!»

من گفتم: «نه جک! تو متوجه‌ی حرف من نشدی.» احساس می‌کردم به چشم یک دیوانه به من نگاه می‌کند.

او با خوشحالی گفت: «خوب دیگه، من باید برم وگرنه از قطار جا می‌مونم. بعد از کریسمس می‌بینمت.» انگار اصلاً جمله‌ی آخر مرا نشنیده بود. او رفت.

وقتی به خانه رسیدم، همسرم، خواهرم بِلا و هر دو بچه‌هایم منتظرم بودند تا چای بنوشیم. من گفتم: «بِلا، تازه جک دارنت رو دیدم.»

او پاسخ داد: «جدی؟» تظاهر می‌کرد که زیاد مشتاق شنیدن درباره‌ی او نیست. «برای کریسمس، کجا می‌خواست بره؟»

«اگه بهت بگم شاخ درمی‌یاری! می‌خواد بره به مزرعه‌ی وارلی.»

او گفت: «مزرعه‌ی وارلی؟! وحشتناکه! چرا جلوشو نگرفتی؟»

«سعی کردم اما انگار اون حرفای من رو نفهمید.»

دیگر صبر نکرد تا بقیه‌ی حرف‌های مرا بشنود، به سرعت از اتاق بیرون رفت و من صدای گریه‌اش را شنیدم.

قیافه‌ی همسرم گیج و منگ بنظر می‌رسید. او اهل لندن بود، نه وسترن‌شایر و چیزی درباره‌ی مزرعه‌ی وارلی نمی‌دانست. پرسید: «چرا گریه می‌کنه؟ این جایی که گفتی، مگه چشه؟»

من ازش پرسیدم: «خوب، عزیزم، تو به وجود ارواح اعتقاد داری؟»

او پاسخ داد: «معلومه که نه!» نگاهی به بچه‌هایمان انداخت که داشتند با دقت گوش می‌دادند. «وایسا! بذار من بچه‌ها رو ببرم بیرون.»

وقتی بچه‌ها داشتند با خوشحالی در اتاق دیگر بازی می‌کردند، من قضیه را به همسرم گفتم: «مزرعه‌ی وارلی یه خونه داره که توی بخش وسترن‌شاینه. اونجا مال خونواده‌ی وارلیه که البته الآن دیگه همشون مُردن. دو تا از اعضای خونواده‌شون، دنیس وارلی و خواهرش، حدود صد سال پیش اونجا زندگی می‌کردن. خواهرش عاشق یه مرد مُفلس شد که البته برادرش نمی‌خواست اونا با هم ازدواج کنن. برای اینکه جلوشونو بگیره، خواهرش رو توی اتاق زندونی کرد. یه شب بالآخره خواهرش و عشقش باهم فرار کردن اما برادره تونست خواهرش رو گیر بیاره و برش گردونه به مزرعه‌ی وارلی و همونجا هم کُشتش.»

«اون خواهر خودش رو کُشت؟!»

«دقیقاً! و از اون روز تا حالا روح دنیس وارلی داره توی اون خونه قدم می‌زنه. خیلی از مردم اون روح رو دیدن. می‌گن اگه روح اون خواهره رو هم ببینی، دیگه بدشانسی پُشت بدشانسی سراغت می‌یاد، یا دچار بیماری کُشنده‌ای می‌شی یا شایدم بمیری!»

البته همسرم به هیچ وجه همچین داستانی رو باور نکرد و ما هر دو این موضوع را فراموش کردیم. تا اینکه یک هفته گذشت و من دوباره جک را در کافه‌ی لندن دیدم که در آنجا نشسته بود.

پرسیدم: «خوب، جک، شکار چطور بود؟» از صورت رنگ‌پریده‌اش فهمیدم که اوضاع خوب نبوده است. از من خواست که بنشینم.

او شروع به حرف زدن کرد: «حالا می‌فهمم که اون موقع توی لندن داشتی چی می‌گفتی. متأسفم که به حرفت گوش ندادم.»

پرسیدم: «چیزی اونجا دیدی؟»

زیر لب گفت: «همه چی! بذار بهت بگم چی شد. ما همگی با هم راهی وسترن‌شایر شدیم و بین راه هم خیلی خوش گذشت. همموم خوشحال بودیم و شب هم خیلی راحت خوابیدیم. روز بعد رفتیم شکار. عالی بود، همه جا پُر از پرنده بود. حدود دویست تا شکار کردیم و آشپز فرانسوی هندرسون هم یه شام فوق‌العاده باهاشون درست کرد. بعد از شام هم دور هم نشستیم و قهوه خوردیم، سیگار کشیدیم و از شکار و ماهیگیری برای هم گفتیم. یه مرتبه یکی‌مون، یادم نیست کدوم، داد بلندی زد و به بالای پله‌ها اشاره کرد. همه به بالا نگاه کردیم. یه مردی اونجا بود که از بالا به ما زُل زده بود.»

من پرسیدم: «چی پوشیده بود؟»

«یه لباس سیاه اما چیزی که جلب توجه می‌کرد، صورتش بود. انگار خون توی صورتش نبود، سفیدِ سفید، و لاغر و باریک، ریش بلندی داشت و چشماش وحشتناک بودن. درست مثل یه مُرده بنظر می‌رسید. همینطور که بهش نگاه می‌کردیم، رفت توی اتاق من و ما هم همگی به سمت پلکان دویدیم. تمام اتاق رو گشتیم ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.»

او ادامه داد: «اون شب هیچکدوم خواب نداشتیم اما صبح که شد، سر صبحانه، هندرسون ازمون خواست که راجع به این موضوع به هیچکس چیزی نگیم. بنظر عصبانی می‌رسید و نمی‌خواست خدمتکاراش چیزی از این موضوع بشنون. اون روز هم شکار خوب بود و شب هم خوب خوابیدیم. دو شب گذشت و دیگه اتفاقی نیفتاد. اما شب سوم، بعد از شام دور شومینه جمع شده بودیم، درست مثل قبل. یه مرتبه اتاق سرد شد! حتی قبل از اینکه برگردم و به بالای پله‌ها نگاه کنم، می‌دونستم باید اونجا باشه! و دوباره اونجا بود. همه ساکت شدیم. بعد یکی‌مون تفنگش رو برداشت و بهش شلیک کرد! اما اتفاقی نیفتاد! اون، هر چی که بود، فقط لبخند ترسناکی زد، یه بار دیگه، رفت توی اتاق من.»

با نگاهی دوباره شروع به حرف زدن کرد: «صبح روز بعد چهار نفر از ما هشت تا تصمیم گرفتن که هر چه زودتر از مزرعه برن. بعضی‌هاشون گفتن که توی لندن کار دارن بعضی‌ها هم یه مرتبه یادشون اومد که باید یه سری هم به خانواده‌هاشون بزنن. به هر حال، فقط چهار نفر موندیم؛ ولز، هندرسون، هارفورد و من. صبح، هممون خوشحال بودیم به ارواح می‌خندیدیم و فکر کردیم احتمالاً یکی از این دِهاتیا سربه‌سرمون گذاشته. هندرسون گفت که یکی از دهاتیا راجع به دنیس وارلی و اینکه صد سال پیش خواهرش رو کُشته، باهاش حرف زده. مطمئنم که تو این داستان رو می‌دونی، پس نیازی نیست برات تعریف کنم.»

من گفتم: «آره، می‌دونم. اینم می‌دونم که هر کس روح دنیس و خواهرش رو با هم دیده، بدبختی به سراغش اومده.»

جک گفت: «نه فقط این! هر کسی که صورت خواهره رو دیده تا حداکثر یه سال بعد مُرده.» این را که گفت، صورتش سفیدتر شد و برای چند دقیقه‌ای ساکت شد. سپس داستانش را ادامه داد.

«خوب، اون شب ما خیلی ترسیده بودیم. ساعت یازده، هر کدوممون در جاهای مختلف خونه ایستاده بودیم و منتظر شدیم تا اون روح بیاد. من درست رفتم بالای پله‌ها ایستادم و هارفورد هم جلوی من ایستاد. بیرون توفانی شد و صدای باد طوری بود که انگار کسی داره شیون می‌کنه. نیمه شب بود که صدای داد هندرسون از پایین پله‌ها بلند شد. من و هارفورد از جایمان پریدیم. مرد مُرده داشت خیلی نرم و رَوون از پله‌ها به سمت ما بالا می‌آمد. هندرسون از پایین شروع به دویدن به سمت او کرد. روح از کنار ما گذشت و سرما تمام وجود ما رو گرفت. خیلی ترسناک بود. سپس ناگهان هارفورد بازوی مرا گرفت و به نقطه‌ای دیگر اشاره کرد. من سرم را برگردوندم و روح خواهره رو دیدم که داشت میومد. یه لباس بلند سیاه و سفید تنش بود و یک صلیب بزرگ دور گردنش انداخته بود. نتونستم صورتش رو ببینم، البته می‌خواستم ببینم، نمی‌دونم چرا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم... به طرفش رفتم و اونم به من نگاه کرد.»

پرسیدم: «آخرش صورتش رو دیدی؟ چجوری بود؟»

«دیدم. ولی نمی‌تونم بگم چجوری بود!»

دوباره پرسیدم: «خوب، بعدش چی شد؟»

«درست یادم نیست. فکر کنم افتادم. همه چی جلوی چشمم سیاه شد. روز بعد از اون خونه رفتم. حالا دیگه مطمئنم که طی یه سال می‌میرم! و یه اتفاق بد هم برای هارفورد میفته. آخه اونم خواهره رو دید اما نه صورتش رو. بقیه هم که فقط برادره رو دیدن.»

من تصمیم گرفتم که این قضیه را برای خواهرم تعریف نکنم اما خیلی زود اتفاقاتی خواهد افتاد که همه از آن باخبر خواهند شد. دو روز بعد از آنکه هارفورد ازدواج کرد، همسرش او را ترک کرد برای همیشه رفت. هارفورد هم به کانادا رفت تا در جنگلهای آنجا به تنهایی زندگی کند و دیگر کسی از او خبری ندارد. و جک دارنت؟ بیچاره جک دارنت خوش‌تیپ و دوست‌داشتنی، در جنوب آفریقا، یازده ماه پس از آنکه من با او در قهوه‌خانه حرف زدم، از دنیا رفت. و خواهرم؟ هنوز هم زیبا است اما همیشه لباس سیاه به تن دارد و همیشه قیافه‌اش غمگین است.

https://farnameh.filelar.com

 

گزارش مشکل

انتشار: 12 خرداد، 1397    /    بازدید: 679